مدیتیشن۷۴

  2023.03.09

درود عزیزانم. کرایون هستم. کمی نزدیک‌تر بیایید.

آن‌هایی که اینک این برنامۀ حلقۀ دوازده را می‌شنوند، کسانی هستند که شاید قبلاً از آن لذت برده‌اند. به عبارت دیگر معلوم است که چکار خواهیم کرد، به کجا خواهیم رفت و مفروضات آن چیست؛ ولی امروز تغییر خواهد کرد. تغییر خواهد کرد؛ زیرا وقت آن رسیده است که به مکانی بروید و آن مکان جایی است که قبلاً هرگز شما را به آنجا نبرده‌ایم. و برای رسیدن به آنجا از طریق روح‌[تان] خواهیم رفت. قبلاً که بارها همراه با من به حلقۀ دوازده رفته‌اید؛ چه ادراکی داشته‌اید؟ به شما خواهم گفت؛ این [ادراک] خیلی سه‌بُعدی است و فکرکردنتان هم این‌گونه است؛ زیرا این واقعیت شماست؛ [پس] استعاره‌هایی را تداعی کرده‌ایم تا با آن واقعیت راحت باشید: [استعارۀ] گذشتن از پل، [چون] می‌دانید که پل چه‌شکلی است، [استعارۀ] رفتن به ناحیه‌ای دیگر، [چون] می‌دانید که چگونه است و این کار را انجام داده‌اید.

چند نفر از شما درک کرده‌اید یا از روی قرائن به این حقیقت رسیده‌اید که روح شما که چندبعدی است، می‌تواند به هر جایی هم برود؟ می‌توانید در انرژیِ روح خود باشید و واقعاً در هر جایی باشید که می‌خواهید. آیا ممکن است وقتی در روح خود هستید، به قسمت دیگری از کهکشان خود سفر کنید؟ پاسخ این است: بله؛ پس آنجا فقط «آن سوی پل» نیست، بیش از آن است.

چنین چیزی را تصور کنید که وقتی به روح خود می‌روید، به شما اجازه می‌دهد تا به‌شکلی چندبُعدی آزادانه به هر جایی سفر کنید، به هر جایی که می‌خواهید. می‌توانید به خارج از این کهکشان بروید. می‌توانید به هر جایی در خارج از این گیتی[1] بروید؛ حتی می‌توانید به گذشته بروید. وقتی در روح خود هستید، این کار مجاز است. روح شما بدونِ‌زمان است. حتی خود این ایده هم رنگ می‌بازد، این ایده که از نظر شما بعضی چیزها مطلق‌اند. آنگاه که در آن ناحیۀ الهی از روح خود هستید، وقتی این صحبت به میان می‌آید که چه کارهایی می‌توانید انجام دهید، هیچ قانونی وجود ندارد.

دوست دارید به کجا بروید؟ خوب، قرار نیست به آنجا برویم. [کرایون می‌خندد] قرار است کاری انجام دهیم که بسیار قدرتمند و پرمعناست؛ ولی نیاز به توضیح دارد. برای آن عده از شما که هرگز این را نشنیده‌اید، می‌خواهم دربارۀ بایگانی آکاشیکتان بگویم. بایگانی آکاشیک انسان، همان طور که از نامش پیداست، بایگانی همۀ زندگی‌های گذشتۀ شماست. البته در بایگانی آکاشیکی که معمولاً از آن صحبت می‌کنیم، معنادارترین قسمتش زندگی‌های گذشته‌ای است که در این سیاره زیسته‌اید. در حلقۀ دوازده از آن پل گذشته‌اید و چندین بار به مکان‌هایی در روح خود رفته‌اید که در آن مکان‌ها زندگی‌های گذشتۀ خود را ملاقات کرده‌اید، از آن‌ها [چیزهایی] شنیده‌اید، آن‌ها را بررسی کرده‌اید، آن‌ها به شما خِرد داده‌اند، آن‌ها منفی‌بودنِ خود را از بین برده‌اند تا تاثیرات زندگی‌های گذشته را احساس نکنید. هنگام حضور در جایی که سالن تئاتر در نظر می‌گیریدش، کارهای بسیاری انجام داده‌ایم.

بگذارید از بایگانی آکاشیکتان بگویم. بایگانی آکاشیک شما به‌شکلی بسیار مقدس نگهداری می‌شود؛‌ زیرا پیش‌ران همۀ آنچه هستید، بایگانی آکاشیک شماست. اگر بتوانید به‌صورت خیلی واضح به بایگانی آکاشیک خود نگاه کنید، الگوهای یادگیری را در آن خواهید دید. همچنین الگوهایی خواهید دید که خودتان تنظیم کرده‌اید که کجا باشید و چه باشید. در چنل‌های گذشته دربارۀ جنسیت‌های شما [در زندگی‌های گذشته‌تان] صحبت کرده‌ایم. الگوهای آن را هم [در بایگانی آکاشیک خود] خواهید دید. بایگانی آکاشیک شما رویدادی اتفاقی نیست، تصادفی نیست، طراحی‌شده است و شما طراحی‌اش کرده‌اید. [طراحی کرده‌اید] که چه کسی باشید و در چه خانواده‌ای باشید. هنوز شما را به هیچ یک از جلسات طراحی‌تان نبرده‌ایم و [این خود] حلقۀ دوازده دیگری خواهد بود؛ ولی الگوهای بایگانی واقعی، بسیار مقدس است و علاوه بر آن، همان چیزی است که آن را پیش‌ران روشن‌بینی در این سیاره می‌نامم.

همان گونه که گفته‌ایم زندگی‌های گذشتۀ شما به‌راستی مدرسه‌ای برای یادگیری است، به‌ویژه وقتی به وضعیتی از روشن‌بینی می‌رسید. آنگاه هر بار که [به این سیاره] بازمی‌گردید، به آن می‌افزایید تا وقتی که اگر بخواهید، در یکی از زندگی‌هایتان به نوعی می‌گویید «آهان». آنجاست که همۀ آن تجربه‌های زندگی‌های گذشته را کنار هم می‌گذارید و آن‌ها انباشته می‌شوند و به شما کمک می‌کنند تا در مقایسه با فرایندی تدریجی و خطی، نور بیشتری داشته باشد. منظورم این است که نور به‌صورت نمایی افزایش می‌یابد و به خودش می‌افزاید؛ در نتیجه اگر در چندین زندگی گذشتۀ خود شروع کرده باشید به بیداری، یک یا دو زندگی را بارها به حساب می‌آورَد. این تصاعد به‌صورت نمایی است و اینک با دی‌ان‌ایی آمده‌اید که مترصد و آماده است تا در بخش نور اوج بگیرد.

این را هرگز به شما نگفته بودیم؛ ولی به همین علت است که هم‌اینک بیداری‌های بسیاری رخ می‌دهد. حال آن انرژی برای [بیداری] مهیاست، روش کارش مهیاست و اینک بیدار می‌شوید؛ ولی بایگانی آکاشیک شما سنجیده است، حفاظت‌شده است. و آنچه باید بدانید این است: بایگانی آکاشیک شما در سیارۀ زمین جای دارد. [کرایون می‌خندد] سیارۀ شما هم شیوه‌ای برای آگاه‌بودن از زندگی‌های گذشتۀ شما دارد و باید هم این‌گونه باشد؛ زیرا عزیزانم، سیارۀ شما، مادرزمین، زنده است و قوۀ ادراک دارد. آیا این را می‌دانستید؟ سیارۀ شما برای شما تامین‌کنندۀ حیات، اکسیژن، غذا و هر چیزی است که نیاز دارید. این‌گونه نیست که فقط چیزی باشد که [این چیزها را] تولید می‌کند؛ [بلکه] زمین بخشی از جوهر حیات شماست.

می‌توان گفت دی‌ان‌ای شما در حال ارسال و دریافت با گیاهان و ریشه‌هاست و نیز در حال ارسال و دریافت با همۀ چیزهایی است که [جزوی از] زمین‌اند، [حتی] با خود خاک زمین. این کار حیاتی است. پس بایگانی زندگی‌های گذشتۀ شما، یعنی همۀ آن چیزی که هستید، در دی‌ان‌ای شما و دو مکان دیگر است. قرار است امروز به یکی از آن مکان‌ها برویم؛ پس از شما می‌خواهم اینک همراه با من از این پل بگذرید. می‌خواهم شما را به مکانی در زمین ببرم. من و روح شما به آنجا سفر خواهیم کرد و آنجا برایتان بسیار عرفانی خواهد بود.

پلی هست که قرار است با عبور از آن و از میان مهی [که در میانۀ آن است]، از شناخته‌شده‌ها به ناشناخته‌ها برویم. دستم را بگیرید.

[شروع موسیقی]

حال همراه با من عبور کنید، در حالی که می‌دانید به مکانی می‌روید که بسیار متفاوت است. آیا همراه با من به درون روح خود پا می‌گذارید، تا بتوانیم به هر جایی سفر کنیم؟ آیا می‌توانید درک کنید که همه با هم هستیم؛ با این حال فقط ما دو نفر، هستیم. این مفهومی چندبُعدی است: همۀ شما با هم و با این حال فقط ما دو نفر.

با عبور از پل به درون انرژی روح شما می‌رویم و در آنجا دری خواهد بود. این در نامی دارد و آن را تشخیص می‌دهید. این دری است که  از آن می‌گذرید و بی‌درنگ به غار آفرینش سفر می‌کنید. در اعماق این سیاره منطقۀ چندبُعدی بسیار وسیعی وجود دارد، منطقه‌ای که واقعی است. این منطقه وجود دارد؛ ولی منطقه‌ای چندبُعدی است که هرگز کسی به آن پی نخواهد برد و آن را نخواهد یافت؛ ولی این بسیار حیاتی است که حتماً درون زمین باشد. مادر[زمین] باید با «همۀ چیزی که هستید»، مرتبط باشد. مادرزمین باید بخشی از این باشد و هست.

هرگز مانند امروز برایتان از غار آفرینش صحبت نکرده‌ایم؛ ولی اینک به آنجا می‌رویم. بیایید با هم از آن در عبور کنیم، آنگاه بی‌درنگ در غار آفرینش خواهید بود. این را انتقال بنامید. به آنجا سفر نمی‌کنید؛ بلکه به آنجا انتقال می‌یابید. و در این غار نور هست. از شما می‌خواهم چیزی را که آنجاست، درک و احساس کنید. هر یک از زندگی‌ها در این سیاره کریستالی دارد. تعجب کردید؟ آیا اولین بار است که در این باره می‌شنوید؟

ویژگی کریستال‌ها چیست؟ همان ویژگی که شما هم از آن اطلاع دارید؟ آن ویژگی این است که در زمین‌شناسی جسم کریستالی می‌تواند حافظۀ نگهدارندۀ [اطلاعات] باشد. در واقع نگهدارندۀ ارتعاش است؛ پس شاید اغراق نباشد که [بگوییم] اینجا، در غار آفرینش، میلیاردها یا حتی بیشتر از میلیاردها کریستال وجود دارد. و هر یک از آن کریستال‌ها یک تجلی[2] است. هر کریستال نشان‌دهندۀ یک روح است. هر کریستال معرف یک روح است، هر کریستال مانند شعاع‌هایی از نور است. هر کریستال دربردارندۀ همۀ زندگی‌های گذشته و همۀ خاطرات هر یک از زندگی‌های گذشتۀ [هر فرد] است. تک‌تک کریستال‌ها این‌گونه‌اند.

عزیزانم، شیوۀ کارش این‌گونه است که هر بار که در این سیاره آخرین نفس خود را می‌کشید و می‌میرید، می‌توان گفت قبل از آنکه واقعاً اتفاقی رخ دهد، وقفۀ سه‌روزه‌ای هست. عزیزانم، در همین سه روز است که به غار آفرینش می‌روید و جوهر زندگی خود را در کریستال خود می‌ریزید، همۀ چیزهایی که آموخته‌اید و همۀ آنچه هستید، از جمله نامی که اینک دارید، جنسیتی که اینک دارید، و همۀ اتفاق‌هایی که [در زندگی‌تان] رخ داده، به آن یک کریستال شما در این غار القا می‌شود؛ سپس به ورای روح [خود] می‌روید، به آنجا که خانۀ شماست. خانۀ شما هم روح شماست؛ ولی در مکانی دیگر از روح شماست که به آنجا نمی‌رویم.

عزیزانم، همۀ این‌ها برای گفتن این است که غار آفرینش به این سیاره تعلق دارد، به شما تعلق دارد. شاید تجربه‌هایی از زندگی‌های گذشته در روح شماست که همگی‌شان در سیاره‌های دیگر و سایر مکان‌هایی بوده است که تابه‌حال در آن بوده‌اید؛ [ولی] این با آن‌ها متفاوت است. این یکی متعلق به زمین است و به همین علت در زمین است. نوری که آنجاست، به چه علت است؟ به این علت است که تک‌تک کریستال‌ها می‌درخشند. نه‌تنها می‌درخشند، بلکه هر کریستالی همچون شعاع‌هایی از نور، بسیار رنگارنگ است. رنگ‌های بسیار متفاوتی آنجاست. شاید هر زندگی، رنگ متفاوتی داشته باشد. پرزرق‌وبرق است. زیباست؛ ولی بیش از این‌هاست: صدا هم هست.

اگر بادقت گوش کنید، آنچه می‌شنوید، فقط چیزی مانند صدای وزوز در گوش شماست‌؛ ولی اگر گوش‌های چندبُعدی خود را باز کنید، صدای آواز می‌شنوید، صدای موسیقی می‌شنوید، صداهایی می‌شنوید. علتش این است که همۀ این کریستال‌ها، همۀ ارتعاش‌های خود را به دیگر کریستال‌ها ساطع می‌کنند. می‌توان گفت که در واقع با یکدیگر صحبت می‌کنند. این برای شما راز است؛ ولی این بخشی از جلسۀ برنامه‌ریزی در این سیاره است. روزی به آن هم خواهیم رسید و نیز به اینکه چگونه کار می‌کند.

این شگفت‌انگیز است. این خود شمایید. این بخشی از این سناریوست که حتی ممکن است برخی از شما این را به یاد آورید، به یاد آورید که به این مکان می‌آیید تا جوهر زندگی خود را در اینجا پیاده کنید. قبل از رفتن به زندگی بعدی، یعنی همان هنگامی که می‌خواهید به این سیاره بازگردید، به شما می‌گویم که اول به کجا می‌روید: به اینجا می‌آیید. اول به اینجا می‌آیید؛ سپس به رَحِم مادرتان می‌روید. نقشِ مُهرتان آنجاست و همان طور که در رحِم مادرتان رشد می‌کنید، آن هم آمادۀ حرکت است. حتی قبل از آنکه زاده شوید، آن نقشِ مُهر در دی‌ان‌ای شماست. همه‌اش آنجاست. کاملاً آماده است.

از شما می‌خواهم لحظه‌ای در این مکان بمانید و از شما می‌خواهم به شکوهمندی همۀ آن زندگی‌ها و نیز زندگی‌های خود گوش کنید. این اساس حکایتی است با عنوان جِیسون و غار [آفرینش][3] که در آن حکایت او به اینجا آمد و هرگز نتوانست از انتهای این غار خارج شود. او حتی در حکایت خود می‌توانست خروجی این غار را ببیند؛ ولی به‌شدت مجذوب آن صداها و نورها شده بود؛ به‌ویژه هنگامی که کریستال‌های پدر و مادرش را پیدا کرد و توانست آن‌ها را با هم بررسی کند و [ببیند] در زندگی‌های آن‌ها و خودش و همۀ چیزهایی که در آن برنامه‌ریزی نقش داشته‌اند، [چه بوده است].

این همان چیزی است که می‌خواهم ببینید. از شما می‌خواهم چیزی را ببینید که جِیسون دید؛ ولی شما می‌توانید به‌آسانی از این مکان خارج شوید؛ زیرا این حلقۀ دوازده است؛ ولی عزیزانم، تا هر وقت که می‌خواهید، می‌توانید اینجا بمانید تا زیباییِ آن کسی را که هستید، جذب کنید. خانوادۀ شما و همۀ کسانی که هم‌اینک انتخاب کرده‌اند که به این سیاره بیایند، صدای وزوزی دارند که بیش از [حدِ] نرمال است و به شما می‌گویم چرا؛ زیرا در این مکان زندگی‌هایی هستند که آماده‌اند در سرتاسر این سیاره به رَحِم مادران خود بروند، تا اوضاع را تغییر دهند، تا آگاهی والاتری ایجاد کنند. اختراعات جدیدی در راه‌اند که از همان چیزی خواهند آمد که هم‌اینک نگاهش می‌کنید.

وای! اینجا مکان شگفت‌انگیزی است. آیا می‌توانید این صدای آواز را بشنوید؟ آیا می‌توانید در خود لرزشی را احساس کنید که شاید [به این علت است که] قبلاً اینجا بوده‌اید یا [به علت پی‌بردن به این است که] چه کسی هستید؟ اینجا مکانی جادویی است. هرگز شما را به اینجا نیاورده بودیم. از شما می‌خواهم آنجا بنشینید و این زیبایی را جذب کنید، خِرد این سیستم را جذب کنید، آن کسی را که هستید، جذب کنید. و اگر به اندازۀ کافی به کریستال خود نگاه کنید، ممکن است حتی آینده را هم ببینید. شما را در اینجا تنها می‌گذارم. [کرایون می‌خندد] این زیباست. شاید نقطۀ عطفی برای حلقۀ دوازده است. بمانید و از این تجربۀ جدید لذت ببرید.

من کرایون هستم، عاشق انسان‌ها و همۀ شما که حتی شکوهمندی بیشتری را کشف می‌کنید، شکوهمندی در سیستم‌های آن کسی که خود شما هستید.

و این‌چنین است.


 

جیسون و غار[4]

«جیسون» رؤیایی دید. در ‌واقع آن خواب بود؛ اما در مورد جیسون هیچ تفاوتی بین این دو نبود.

جیسون شخصی بسیار روشن بود و اغلب در خوابش رؤیاها و بینش‌هایی داشت؛ به‌ویژه این یکی خیلی واضح بود.

جیسون خودش را در ورودی غار بزرگی دید‌ و بلافاصله آنجا را تشخیص داد. آنجا «غار آفرینش» بود، جایگاه «بایگانی‌های آکاشیک»، جایی که جزئیات مربوط به وجودهای انسانی که به این سیاره می‌آیند و می‌روند، همگی در آنجا نگهداری می‌شود. جیسون با خودش فکر کرد: «اوه من اینجا را می‌شناسم».

در ورودی آن غار، نگهبان ایستاده بود. انگار از اینکه ناگهان جیسون در آن ورودی ظاهر شده بود، نگران نبود؛ در‌ واقع او حتی انتظارش را می‌کشید. نگهبان گفت: «جیسون از دیدنت خوشحالم. ما برای تو معمایی داریم، یک آزمایش، یک بازی برای روح تو». نگهبان لبخند زد و جیسون دانست که ماجرایی در میان است.

جیسون گفت: «جالب می‌شود. من عاشق بازی‌کردنم.»

نگهبان همچنان که با تلاش در بزرگ غار را باز می‌کرد گفت: «نگاهی به این مسیر بینداز». جیسون از لای درِ نیمه‌باز دید که آنجا مسیر باریک و مستقیمی وجود دارد. او در آن سمت انتهایی غار چراغی هم دید که خروجی را نشان می‌داد. آن غار شیب کمی داشت.

جیسون از نگهبان پرسید: «حالا این بازی چیست؟»

«می‌خواهیم تو از میان این غار به آن خروجی بروی و به تو یک ساعت زمینی هم وقت می‌دهیم».

جیسون جواب داد: «مشکلی نیست. اگر برنده شوم، جایزه‌ام چیست؟»

«بحثِ جایزه نیست؛ فقط می‌خواهیم بازی کنیم. اگر تو وارد غار شوی، خب به تو افتخار می‌کنیم. رفتن از این مسیر همان آزمایش است و هدف هم رسیدن به آن خروجی است. می‌توانی انجامش دهی؟»

جیسون که ذاتاً بازی‌دوست بود گفت: «برنده می‌شوم.»

و این‌گونه بود که نگهبان، کناری ایستاد و جیسون سفرش را آغاز کرد.

جیسون وارد غار شد. او دوباره به جلو نگاهی کرد و دید که آن خروجی، مسیری مستقیم و کوتاه است، کمتر از نیم کیلومتر.

او که می‌دانست برای این راهِ کوتاه وقت زیادی دارد، لحظاتی ایستاد تا چشم‌هایش به نور کم آن غار عادت کنند.

همچنان که به جلو می‌رفت با دیدن آن همه نوری که جلوی چشمش بودند، شگفت‌زده شد. مدت زیادی طول نکشید که جیسون شروع به شنیدن صداهایی نیز کرد. او می‌شنید که در چپ‌وراست خودش اتفاقاتی می‌افتند. پس با خودش فکر کرد: «یک ساعت وقت دارم. رسیدن به آن خروجی که پانزده دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد؛ پس بهتر است بایستم و ببینم این صداها از کجا می‌آیند.»

جیسون ایستاد و به سمت راست خودش نگاهی کرد. او خیلی سریع سبدی پر از بلورهای درخشان دید. با دقت از مسیر جدا شد و به سمت آن چیزهای جالب رفت. بر روی هر یک از آن بلورهای گُرزمانند نوشتۀ مخصوصی بود. جیسون به‌آرامی یکی از آن‌ها را گرفت؛ البته برنداشت. او بلافاصله به رویدادی رفت که آن نوشتۀ مخفی، مُعرف آن بود. جیسون چیزهای شگفت‌آوری دید که اصلاً نمی‌دانست وجود دارند. او جنگ‌هایی دید. او آتش‌سوزی‌های بزرگی دید. او نور علیه تاریکی دید. او نام‌های بسیاری وجودها را دید. عجب تجربه‌ای! او در‌واقع آنجا بود! جیسون درک نکرد که در حال دیدن چه‌ چیزی است؛ اما از آن اطلاعات شگفت‌زده شد و برای او سخت بود که دستش را از آن بلور بردارد، خیلی جذاب بود. جیسون که نگران آن بازی و زمان محدودش بود، بلور را سر جایش گذاشت؛ اما هنوز عواطف و احساسات آنچه دیده بود، در او پیچ‌وتاب می‌خوردند.

به مسیر که برگشت متوجه شد که تجربه‌ای که با لمس کریستال داشته فقط چند دقیقه معدود طول کشیده بود؛ البته به نظر می‌رسید خیلی بیشتر طول کشیده! پس او زمان کافی داشت. جیسون دوباره در مسیر جلو رفت؛ اما خیلی زود صداهای دیگری شنید و ایستاد. با خودش گفت: «این دیگر چه صدایی بود؟ صدای آشنایی بود.»

جیسون متوجه شد که بله، صدای مادرش بوده! او به چپ برگشت و یک گروه بلور دیگر در نزدیکی خودش دید. او به سمت آن بلورها رفت و بلور مادرش را تشخیص داد؛ اما اسمی که بر آن حک شده بود، ناآشنا بود. او لحظه‌ای ایستاد و سعی کرد آنچه را مادرش می‌گوید، بشنود؛ اما نتوانست. سال‌های زیادی از درگذشت مادرش گذشته بودند و باز هم او اینجا بود، یا اینکه شاید این فقط یک کریستال بود؟

حالا جیسون انتخابی داشت. می‌دانست که دوست دارد کریستال مادرش را بردارد؛ اما چیز دیگری به او می‌گفت که این چیزی خصوصی و شخصی است. جیسون سبک و سنگین کرد: «خب این خانوادۀ من است و مادرم دوست داشت من خاطرۀ او را داشته باشم؛ پس آن را برمی‌دارم».

پس جیسون به کریستال دست زد و بلافاصله به واقعیت زندگی‌های بسیار زیاد مادرش رفت و «بایگانی‌های آکاشیکِ» تجربیاتِ مادرش در زمین، جلوی او باز شدند. او زندگی‌های بسیار مادرش را دید و [نیز] تمام سال‌هایی که او در زمین گذرانده بود و تمام سال‌هایی را که در جای دیگری گذرانده بود، تا این زندگی که در آن بود. بعد او زندگی‌ای را دید که مادرش اکنون در کودکی بود و جیسون در آن نقشی نداشت. شگفت‌آور بود. او از یادآوری و لذت خدمتی که مادرش کرده بود، به گریه افتاد: «اووه این شگفت‌انگیز است! عجب بازی قشنگی!»

او این‌ها را با صدای بلند در غار گفت. البته به سختی دستش را از آن کریستال کنار کشید؛ اما خب، بلافاصله دید که کریستال بعدی، پدرش است؛ البته که جیسون به آن یکی هم دست زد و البته که تجربۀ مشابهی هم داشت و البته که دوباره گفت: «شگفت‌آور است. عجب مطالعه‌ای! چه افتخاری به من داده شده. چه افتخاری به من داده شده».

حالا دیگر زمان چندانی نمانده بود. جیسون می‌دانست یا باید تکان بخورد یا اینکه به‌موقع به آن خروجی نمی‌رسد. پس به‌سرعت‌ شروع به رفتن در آن مسیر کرد و به چندمتری خروجی رسیده بود که... . صدای دیگری شنید. این بار متوجه شد که صدای خودش است!

جیسون به راست برگشت و آنجا کریستال دیگری درحال درخشش بود. بر این یکی اسم خودش را دید و بر روی آن اسم معنوی خاصی حک شده بود که به نظر جیسون با حروف عربی می‌آمد، نام اختری[5] او بود. جیسون نگاهی به خروجی غار انداخت که فقط چند متر مانده بود و به‌خوبی می‌دانست که فقط چند دقیقه برایش مانده است. بعد نگاهی به آن کریستال خودش کرد و تصمیش را گرفت. خب او نمی‌توانست از این فرصت بگذرد؛ پس به راست برگشت و کریستالی را که نام او را داشت، لمس کرد.

حالا شاید دیگر نیازی به گفتن نباشد که جیسون نتوانست در زمان مقررِ بازی، از آن غار خارج شود. او همان‌جا ماند، در لذت گشت‌وگذار در زندگی‌های گذشته‌اش، با درک بیشتری از آن کسی که بوده و کسی که قرار بوده باشد، با درکی بسیار عالی از چشم‌انداز کسانی که در زندگی‌های گذشته او، پدر و مادرش بودند و کسی که خودش در زندگی‌های گذشتۀ آن‌ها بوده است.

بعد جیسون بیدار شد.

او با خودش فکر کرد: «این یکی عجب خواب شگفت‌آوری بود». تمامش را به یاد آورد؛ اما کمی هم ناراحت بود: «فقط حیف که نتوانستم در آن بازی برنده شوم.»

و این‌چنین بود. جیسون به زندگی خودش ادامه داد، بدون درک اینکه آن خواب واقعاً چه معنایی داشته؛ اما خب، حس کرد که آن نگهبان او را قضاوت نمی‌کند. گاهی با خودش فکر می‌کرد: «اگر یک‌بار دیگر فرصت آن بازی را داشتم، این بار دیگر فرق می‌کرد. این بار دیگر چاله‌چوله‌ها را می‌شناسم.»

جیسون نمی‌دانست که هنوز در آن بازی است.

ddddcccc

پیوست نویسنده (لی کرول):

خیلی‌ها که این داستان کوچک را می‌خوانند، فکر می‌کنند که مسیری که در آن غار بوده، زندگی یک شخص است و اینکه آن خروجی، انتها و پایان زندگی است.

خب، در‌واقع توضیح کرایون هم این است که البته آن مسیر، زندگی است؛ اما آن خروجی، روشن‌بینی و اشراق است، خودآگاهی و تغییر آینده است.

بنابراین، این داستان، انسانی را نشان می‌دهد با «وظیفه‌ای صاف و مستقیم»: عبور از این مسیر از ابتدا تا انتها، بدون اینکه توجه خیلی زیادی به اطراف بکنی، آن وقت است که به آنجا می‌رسی. در ‌واقع اطلاعات زیادی اینجا هستند. کرایون به ما می‌گوید که ما سرفرازهایی هستیم که بر این سیاره راه می‌رویم؛ اما درحالی که در اینجا هستیم، حسی برعکسِ این داریم و زمان بسیار زیادی را صرف «مطالعۀ گذشته» می‌کنیم.

قسمتی از کتاب دوم کرایون را می‌آورم، صفحۀ ۲۰۴. «کرایون می‌خواهد به ما بگوید که اگر ستارۀ این بازی در «شگفتی و حیرت از هم‌تیمی‌هایش» بی‌حرکت و گرفتار شود، برنده شدن که هیچ، حتی آن بازی هم هرگز انجام نمی‌شود. ما باید برای حرکت خودمان اطلاعاتی را جمع‌آوری کنیم تا ابزار ما باشند؛ اما هرگز قرار نیست که اعضای گروه حمایتی خودمان را آن‌قدر عمیق مطالعه کنیم که مانع رشد ما شود».

مطالعه و دانستن زندگی گذشته عالی است؛ اما نه اگر بخواهی در تمام اوقات در گذشته زندگی کنی. مطالعۀ تاریخ متافیزیکی این جهان البته که روشنی‌بخش است؛ اما نه اگر همه‌اش این‌ کار را انجام دهی. کرایون می‌داند که اکنون و در این دوره، دربارۀ این چیزها بیشتر از هر زمان دیگری، اطلاعاتی در دسترس است و قدرت تشخیص و شهود ما باعث می‌شوند که این اطلاعات شگفت‌آور هم بشوند؛ اما اگر هدف از زندگی این باشد که دلایل شخصی‌مان را برای دراینجابودن کشف کنیم و ارتعاش این سیاره را افزایش دهیم و به خودشکوفایی برسیم، آ‌ن وقت نمی‌توانیم و نباید تمام وقت خودمان را با نگاه‌کردن به آنچه بوده، سپری کنیم.

حالا اگر شما به‌جای جیسون بودید چه می‌کردید؟ آیا وقتی کریستال خودتان را پیدا می‌کردید، متوقف می‌شدید؟ من که می‌دانم می‌شدم. گاهی مقاومت در برابر این عوامل حواس‌پرتی، واقعاً ناممکن است. فکر کنم به همین دلیل است که خدا «آنچه را داریم انجام می‌دهیم»، «کار» می‌نامد.



[1] universe

[2] کرایون هر یک از زندگی‌های هر فرد را یک تجلی از روحی واحد می‌نامد.

[3] این حکایت را می‌توانید در ادامۀ همین متن بخوانید.

[4] این متن برگرفته از کتاب قصه‌های کرایون است که به همت مینا نوذر و مهران رودسری ترجمه شده است. در اینجا ویرایش مختصری بر روی آن متن انجام شده است. کتاب قصه‌های کرایون را از اینجا می‌توانید دریافت کنید.

[5] astral

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

مدیتیشن۱۲۶

پیش‌مدیتیشن۱۲۴

پیش‌مدیتیشن۱۲۶