ساعت به اشراق رسیده

 2019.05.25

سلام عزیزانم، کرایون هستم از خدمات مغناطیسی...

ما در چند پیامی که در این جزیره دادیم در مورد چیزهای مختلفی حرف زدیم. در مورد اتصال و پیوندی گفتیم که شما با این جزایر، با پیشینیان لموریا، و این زمین دارید. ما در مورد پاک بودن شبکه در این منطقه صحبت کردیم و اینکه خیلی‌ها آن را حس می‌کنند. اطلاعاتی در مورد وال‌ها و دلفین‌ها دادیم که قبلاً نداده‌ایم، و اینکه چرا انسان‌ها در کل شروع به محافظت از آن‌ها کردند و اینکه چرا حتی همین ۵۰ سال قبل هم این‌چنین نبود. ما درباره اتصال شما با بایگانی آکاشیک حرف زدیم و اینکه چگونه آن در ارتباط با دلفین‌ها و وال‌ها هم می‌تواند باشد. ما خیلی چیزها گفتیم اما این چنل متفاوت است، بسیار متفاوت.

 

آیا آن‌هایی از شما که یک نوع اتصال شخصی را با این حیوانات حس می‌کنند، آگاه هستند که چیزی بسیار بزرگ‌تر در جریان است؟ آیا هرگز فکر کرده‌اید که یک تصویر بزرگ‌تر وجود دارد؟ شاید این آگاهی و هوشیاری شگفت‌انگیزی که با این حیوانات تجربه کرده‌اید، چیزی فراتر از یک سیستم باشد. شاید آن، یک طرح باشد. شما اتصالی را تجربه کرده‌اید و به شما گفته شده که این حیوانات با آگاهی و هوشیاری متفاوت از دیگر حیوانات این دنیا دارند. آیا ممکن است که آن معنوی باشد؟ یا فقط فیزیکی است؟ شما آنجا می‌نشینید و از آن لذت می‌برید. اما آیا شده که بنشینید و فکر کنید که شاید این پدیده فقط یک دنده خیلی ریز از ساعت این عالم هستی، یا بشریت، یا این منظومه شمسی باشد، که بسیار هم خاص و ویژه است؟

 

عنوان این پیام مرتبط با این سوال است: چرا کسی بخواهد به این پیام گوش دهد؟ خیلی‌ها هستند که به این حرف­های من برمی‌خورند، شاید برای اولین بار، و چند دقیقه‌ای گوش می‌کنند و سپس می­گویند: «خوب این برای من نیست! اینجا چیزی برای من وجود ندارد!» شاید چون فکر می‌کنند که: «من زندگی خوبی دارم. حس می‌کنم که می‌دانم دارم چه کار می‌کنم. البته مشکلاتی در زندگی داشته‌ام، اما آن‌ها را پشت سر گذاشته‌ام، و بقا پیدا کرده، و فعلا که خوب هستم. و تمامش همین است!» چون آن‌ها دیگر دلیلی برای ادامه شنیدن سخنان من ندارند. آن‌ها فکر می‌کنند که کامل هستند. عزیزانم در یک انرژی قدیمی زمین، بیشتر انسان‌ها تا ۲۰۱۲ چنین رویکردی داشتند.

و سپس افرادی هستند که شاید بگویند: «من به اطلاعات تو نیازی ندارم، چون یک سیستم معنوی سازمان یافته دارم.»

بگذارید به شما بگویم عزیزانم، من نمی‌خواهم به شما یک سیستم سازمان یافته دینی بدهم، به‌هیچ‌وجه! من در مورد یک سیستم سازمان یافته دیگر حرف نمی‌زنم. شاید آن دین سازمان یافته، به تو قواعد، بایدها و نبایدها، و نحوه زندگی در درون یک جعبه باوری را بدهد؛ اما آن، حقیقت هسته‌ای از نحوه کارکرد چیزها را به تو نمی‌دهد. بلکه، به تو یک دکترین جزئی و خاص می‌دهد. و ما اصلاً در مورد چنین چیزی حرف نمی‌زنیم.

بعضی‌ها هم هستند که به شما می‌گویند که هر کاری که تو انجام می‌دهی و مربوط به این عصر نوین و خاص است، کاملاً عجیب‌وغریب است. آن‌ها به تو می‌گویند: «اصلا نمی‌خواهم بشنوم! قبلاً بعضی از این چیزها را شنیده­ام و اصلاً نمی‌خواهم به سمت آن‌ها بروم. چرا کسی بخواهد به چنین سخنان عجیب‌وغریب کرایون گوش کند؟!»

و اگر تو یکی از آن‌ها هستی، از تو می‌پرسم: وقتی اولین بار در مورد همین سیستم باوری­ای که اکنون داری، شنیدی، آیا یادت می‌آید که آن‌ها با همدلی به تو گفتند که تو باید این کار یا آن کار را بکنی، وگرنه مجازات می‌شوی؟ آنجا یک جنبه عظیم ترس وجود داشت، و باز تو گوش کردی، نکردی؟ آیا هرگز به این فکر نکردی و این سوال تو را اذیت نکرده که آن خدای عاشق تو را شکنجه خواهد کرد اگر تو آنچه که آن سازمان‌ها به تو می‌گویند را گوش نکنی؟ برای اطلاع می‌گویم که من سی سال است که درباره همان خدای عاشق صحبت کردم، همان خدای خالق، و هرگز نگفتم که باید این یا آن کار را بکنید. من هرگز به تو یک سناریوی ترس ندادم. بلکه تو را دعوت کردم که بیایی و این حقایق منطقی‌تر و کامل‌تر و بزرگ‌تر را کشف کنی. تو را دعوت کردم که «خودت را کشف کنی...»

کرایون، این کشف خود یعنی چه؟ می‌خواهم به شما بگویم که عزیزانم، برای شما و برای هر آن‌کسی که نگاه کند، یک طرح وجود دارد -طراحی عظیم و عاشقانه. در این طرح، قطعاتی وجود دارند که با همدیگر کار می‌کنند، همه برای رسیدن  به یک فصل مشترک خوب برای بشریت و [همینطور] تک‌تک افراد. این چیزی فراتر از یک سیستم است. آن یک طرح است، که با عشق و شفقت خالق به نحوی روغن‌کاری شده که تو حتی نمی‌توانی شروع به درک آن کنی. شما نمی‌توانید انگار که از بیرون به آن نگاه می‌کنید، آن را درک کنید.

معنویت و مطالعه آن به تو اجازه می‌دهند که چیزهایی را پیدا کنی که نمی‌دانستی آنجا هستند. تا وقتی‌که نخواهی با یک آگاهی و هوشیاری پاک و خالص به آن نگاه کرده و گوش کنی، آن را نخواهی دید. آن‌کسی که می‌گوید: «اوضاع من روبه‌راه است. مشکلاتی داشته‌ام اما اشکالی ندارد، بقا پیداکرده‌ام!» چنین شخصی در الگوی بقا است. اما عزیزانم آیا هدف همین است؟ آیا راضی هستی که بقا را به‌عنوان هدف خودت داشته باشی؟ حتی ممکن است در «بقای معنوی» باشی و ندانی. بسیاری از شما دارید این خطوط را در ترس می‌خوانید!

شاید فرهنگ شما بگوید: «باشد، بقا است دیگر، همین است. واقعاً ماجرا همین است. هر جایی که بتوانیم به سعادت و شادی می‌رسیم و بالاخره در این دنیای سخت بقا پیدا خواهیم کرد. زندگی همین است دیگر!» و اگر مانترای تو این است، پس واقعاً نمی‌دانی که چه چیزی در دسترس است، یا آن «حقیقت هسته‌ای» چیست. این یک رویکردِ کم انرژی، خطی و ساده به آن زندگی شکوهمندی­ای است که تو داری-شکوهمند! زندگی تو مانند یک بوئینگ ۷۴۷ است، و تو تصمیم گرفته‌ای که با آن بر روی زمین در فرودگاه زمین عقب و جلو بروی و هرگز پرواز نکنی، و بعد می‌آیی و به من می‌گویی که همه‌اش همین است!

 

این طرحی که من از آن صحبت می‌کنم، به تو آگاهی از اطرافت را می‌دهد، آگاهی‌ای که اکنون نداری، و برای این کار باید با پذیرش و باز بودن و شجاعت بپرسی: «خدای عزیز، آیا چیزی بیشتر از آنچه به من گفته شده وجود دارد؟ آیا این‌طور است که من تاکنون  به آن دیوارهای باوری خودم خوردم، و تاکنون هرگز چیزهایی که فراتر از واقعیتی است که می‌دانم را، بررسی نکرده‌ام؟ آیا ممکن است راه بهتری وجود داشته باشد که شامل چیزهای خاص باشد؟ آیا ممکن است که اگر در مورد خودم بهتر بدانم، بتوانم مشکلات زندگی را بهتر پشت سر بگذارم؟ آیا ممکن است که بهتر از اکنون، بدانم که در زندگی چه‌کاری باید انجام دهم؟ آیا ممکن است که اگر در مورد این مسیر بدانم، زندگی من بهتر شده و گسترش پیدا کند؟!»

قبلاً این مثال را زدیم که، مانند این است که تو در تاریکی راه بروی و چیزی نبینی و فقط راه خودت را کورمال‌کورمال پیدا کنی، و وقتی می‌افتی، بلند شوی و ادامه دهی. خوب در این حالت تو بقا پیدا کرده‌ای، درست است؟ و به این افتخار هم می‌کنی! اما اگر یک چراغ در دست داشتی و مجبور نبودی که بیفتی، چه؟ و این، همان مطالعه خودت است.

 

 

آن ساعت استعاره‌ای

بیایید برای چند دقیقه یک ساعت دقیق را تصور کنید. بیایید تصور کنیم که شما می‌توانید داخل آن بروید و نحوه کارکرد همه‌چیز را نگاه کنید. مثلاً به‌اندازه یک مورچه بسیار ریز می‌شوید و می‌روید داخل آن و همه‌چیز را نگاه می‌کنید. اینجا شما شگفت‌زده می­شوید! دقت این ساعت شگفت‌آور است. مشخص است که خالق آن ساعت زمان زیادی را صرف تک‌تک قطعات آن کرده و همین است که تماشای ساعت را بسیار مفرح می‌کند. قطعات چنان با دقت و بدون اشتباه با یکدیگر کار می‌کنند که گویی به اشراق و روشن­بینی رسیده‌اند، و از قطعاتی که در اطراف آن‌ها است، آگاهند. قطعات به‌طور منظم با یکدیگر کار می‌کنند. زیبا است. بعد در نقطه مشخصی در زمان، بعد از تیک خوردن‌های بسیار، اتفاقی می‌افتد، آن‌ها این کار را دوباره و دوباره انجام می‌دهند. بسیار دقیق و زیبا است. اینجا طرحی وجود دارد عزیزانم، و شما می‌توانید آن را به‌وضوح ببینید. هر کسی که این ساعت را ساخته، بسیار عاشقانه عمل کرده است.

حالا ساعت دیگری را معرفی می‌کنم، اگر اسم آن ساعت اول را «ساعت به اشراق رسیده» بگذاریم، این ساعت دومی این‌چنین نیست. این ساعت دومی، «ساعت بقا» است. دیدن آن از نظر احساسی سخت است، چون تمام قطعات دارند بهترین تلاش خود را می‌کنند، اما این قطعات به خوبی تراش نخورده‌اند. به نظر می‌رسد که هیچ­کدام کوچک­ترین آگاهی‌ای از خودش یا این حقیقت که بخشی از یک طرح بزرگ‌تر است، ندارد. چنین به نظر می‌رسد که حتی نمی‌داند بخشی از یک ساعت است. اما به‌هرحال باز کار می‌کند و بقا پیدا می‌کند. آیا دیدن کارکرد این قطعات با همدیگر، جالب است؟ و چون آن‌ها از همدیگر و از طرح آن ساعت آگاه نیستند، مدام به یکدیگر برخورد می­کنند!

«کرایون، چطور ممکن است که قطعات یک ساعت به یکدیگر بخورند؟ آیا مگر به صورت مکانیکی با همدیگر جور نشده‌اند؟»

تصور کنید که دنده‌های این ساعت به‌خوبی تراش نخورده‌اند، و برای همین به‌راحتی می‌شکنند. آن‌ها به‌جای اینکه با دقت با همدیگر هماهنگ باشند، به هم ساییده شده و درنهایت می‌شکنند. بعضی حتی نابود شده و می‌افتند. البته دیگران می‌آیند و جای آن‌ها را می‌گیرند، اما برای آن‌ها هم همین اتفاق می‌افتد. پس، بله این ساعت وجود دارد و کار می‌کند، اما بسیار ضعیف! نه‌تنها این، بلکه حتی ادامه کار آن ‌هم پر از استرس است. وقتی قطعات نمی‌دانند که چه کسی هستند، یا در حال انجام چه کاری هستند، البته با بهترین تلاش خودشان بقا پیدا می‌کنند. و آن ساعت تیک می‌خورد و کار می‌کند، هرچند ضعیف. فکر می‌کنم که متوجه شدید که در مورد چه چیزی حرف می‌زنم.

 

کسی که خودش را کشف می‌کند، چیزهای خاص را به‌عنوان پتانسیل چیزهای ناشناخته می‌بیند که شناخته می‌شوند. چنین شخصی است که تصمیم می‌گیرد به جاهایی سفر کند که فراتر از آنچه است که به آن عادت داشته؛ او باید بخواهد تا چنین سفری را برود. البته گاهی یک آگاهی خودبه‌خود و ناگهانی می‌آید، چرا که در موقعیتی قرار می‌گیرد که باید نگاه کرده و کشف کند. اما در دیگر موارد، او بسادگی [در موقعیتی قرار می­گیرد که] آماده است و گوش می‌کند -همین‌طور که شما اکنون دارید به این پیام گوش می‌کنید.

و اگر این شخص شما هستید، شاید سوال بعدی این باشد که: «چگونه باید به پیش بروم؟ چگونه ببینم که آیا چیزی بیشتر از آنچه به من گفته شده، وجود دارد؟»

و این زیباییِ همان فرآیندی است که ما قبلاً در موردش به شما گفتیم. اگر شما شروع به جستجو کنید، روح شما این را خواهد دانست و شروع می‌کند که [مسیرها را] به شما ارائه بدهد. حق انتخاب آزاد انسان را به این صورت تعریف کرده‌اند: آزادی برای نگاه کردن یا نکردن. این ساده است، انتخاب تو این است. اگر تو نخواهی که نگاه کنی، بقا پیدا می‌کنی، یا نه؛ اما به‌هرحال یک زندگی خواهی داشت. اما اگر شروع به نگاه کردن کنید، عزیزانم، مسیرها را خواهید دید، بر اساس دانشی که فعلاً ندارید، اما کشف خواهید کرد.

این‌ها آن سؤالات خاص هستند: «آیا شما یک زندگی قبلی داشته­اید؟ آیا با دیگرانی که هم‌اکنون اینجا هستند، تداخل و ارتباطی داشته­اید؟ معنی این چیست؟ این چه تأثیری بر زندگی شما می‌گذارد؟ چه چیزی به شما نشان می‌دهد؟ آیا می‌توانید از شهود خود استفاده کرده و راه بهتری را پیدا کنید که برای شما روشن­تر و واضح‌تر باشد؟ آیا می‌توانید شهود خود را چنان افزایش دهید که بهتر بتواند شما را هدایت کند؟»

و آن سوال بزرگ: «آیا می‌توانید ایده شانس را کنترل کنید؟ آیا انتظار همزمانی دارید؟» در آن ساعت دوم به شما می‌گویند که این که شما افراد درستی که در زندگی به شما کمک می‌کنند را، می‌بینید، بخشی از تصادف و شانس است. اما آیا می‌دانستید که این، بخشی از نحوه کارکرد آن ساعت اول است؟ این یک طرح است، تصادف نیست.

 

 

داستان روح‌ها

بیایید در ذهن خود شما، به مکانی برویم. این یک مکانِ واقعی نیست، بلکه مکانی استعاره‌ای است که بعد از ترک این سیاره به آنجا می‌روید. جالب نیست که تقریباً تمام انسان‌ها به نحوی به زندگی پس از مرگ اعتقاد دارند؟ اینکه بعد از اینکه درگذشتید، بلافاصله به یک جلسه می‌روید. جالب نیست که سیستم‌های معنوی خاص و دین‌های سازمان یافته، همه، در سطحی، اینجا با همدیگر اشتراک دارند؟

در بعضی سیستم‌ها، این ملاقات، یک قضاوت است، که اگر روح تو مطابق با انتظاراتی که آن‌ها از تو دارند نباشد، برای ابد شکنجه خواهید شد. بگذارید دوباره بگویم که: این فکر و ایده، مطابق با آن خدای عاشقی که روح تو را ساخته، نیست. چنین چیزی در طرح ساعت نبوده، هرگز نبوده و هرگز نیز نخواهد بود. این یک داستان کودکانه است که از انسان­گونه کردن خدا می‌آید، و از این که خدای عاشق این عالم هستی را مانند یک پدر انسانی ناکارآمد ترسیم کنیم. این از ذات پایین انسانی ترس می‌آید. این، انسان­گونه کردن خدا است، نه مهربانی و عشق و شفقت.

هر انسانی انتظار دارد که پس از مرگ، اتفاقی بیفتد. پس بیایید به آنجا برویم. بیایید در این سفر استعاره‌ای به آنجا برویم. بیایید روح شما را در جلسه بعد از این زندگی ببینیم.

 

 

ملاقات بزرگ

در این گردهمایی، شما با بقیه روح‌ها هستید، و این، جلسه لذت است - همیشه هست. شما یک بار دیگر از زمین آمده‌اید و این، جشنی است که شما در آن، یک جلسه برنامه‌ریزی با آن‌هایی دارید که خوب «می‌شناسید.»

چراغ روشن شده است. منظورم این است که حالا شما هرچه که هست را درک می‌کنید، و در اطراف این میز زیبا نشسته‌اید، اگر دوست دارید، اسم این میز را آسمان، یا پرده شفقت خدا بنامید. شما به‌عنوان یک روح زیبا آنجا نشسته‌اید و آنچه در تجسم پذیری آخر شما اتفاق افتاده را، [یک به یک] مورد بحث قرار می­دهید.

شما و دیگر روح‌های شکوهمند در اطراف این میز چرخیده و همه‌چیز را از این آخرین زندگی خودتان به اشتراک می‌گذارید، و کلی هم برای این­کار وقت دارید -چون این‌جایی که هستید زمان وجود ندارد. شما به دیگران گوش می‌کنید و بحث‌های آن‌ها را می‌شنوید.

یک روح می‌پرسد: «برای تو چطور بود؟!»

آن روح دیگر جواب می‌دهد: «خب، نام من فرانک بود، و پیدایش نکردم!»

در این کلمات هیچ اندوهی نیست، اما همه می‌دانند که منظور فرانک چیست. فرانک یک‌بار دیگر از آن زندگی، گذشته بدون اینکه به فراتر از آن ساعت قدیمی بقا نگاه کند. فرانک به جستجوی خودش نرفته بود یا این که هیچ‌کدام از این سؤالات خاص درباره این عالم هستی را نپرسیده بود. نپرسیده بود: «آیا قبلاً زندگی کرده‌ام؟ هدف یک روح چیست؟ آیا بیشتر از آنچه که به من آموزش داده‌شده، وجود دارد؟ آیا در همه‌چیز زیبایی وجود دارد که من آن را نمی‌بینم؟!»

به‌جای آن، فرانک می‌گوید که از همان ابتدا به او یاد داده‌شده که ناپاک به دنیا آمده، و به همین دلیل باید رنج بکشد. او هرگز فراتر از رنج کشیدن نرفته بود.

ناگهان فرانک می‌گوید: مشتاقانه منتظر برگشتن هستم، چون می‌دانم که اکنون در زمین انرژی جدیدی در حال اتفاق افتادن است، و وقتی که دوباره یک انسان باشم، منتظرم که بر روی این جدول و معما کار کنم. چون حالا می‌دانم که آن را پیدا خواهم کرد. می‌دانم که تصمیم درست را خواهم گرفت.

در اطراف این میز، تمام این روح‌ها در یک یا چند روز گذشته زمینی، به‌عنوان یک انسان درگذشته­اند، و تمام آن‌ها هم این داستان یا مشابه این را داشته­اند.

سپس نوبت به یک روح رسید: «من سالی بودم و پیدایش کردم!»

اوه! چه تشویقی! روح‌ها بسیار خشنود گشتند. و سالی داستان خود را بازگو کرد:

«من شروع به جستجو کردم. موقع این کار جوان نبودم؛ من بیشتر وقت خود را صرف بزرگ کردن بچه‌هایم کرده بودم. من خیلی مشغول بودم. اما مدت کوتاهی پس از میان‌سالی، شروع به بیدار شدن کردم و سوالاتی را پرسیدم، چون کنجکاو شده بودم. پرسیدم که آیا چیزی بیشتر از این وجود دارد؟ و وجود داشت. من یاد گرفتم که انرژی تجسم پذیری های گذشته من، پتانسیل بعضی از این مشکلاتی که در این زندگی داشته‌ام را -به عنوان روحی که در این زمین قدم می­زند، ساخته‌اند. من بر روی آن جدول کار کردم و به آهستگی و به‌تدریج، در زندگی خودم لذت داشتم نه رنج. من توانستم مسیر بهتری را پیدا کنم که آن چاله‌هایی که قبلاً داشتند را، نداشتند. من طرح خودم را پیدا کردم. من آن نقش خلاقانه‌ای که همیشه فکر می‌کردم خواهم بود را، پیدا کردم. من خودم را کشف کردم. من می‌توانستم بنویسم، می‌توانستم نقاشی کنم، درحالی­که هرگز فکر این‌ها را نکرده بودم. من شهود خوبی داشتم که من را به سمت مردم و دوستان خوب هدایت کرد، و اوه، این هم تصادفی نبود. زندگی من پربرکت بود، چرا که من متوجه شدم که در چشمان خالق، شکوهمندم.

 

در اطراف میز سکوت حاکم بود. تمام روح‌ها در اندیشه­ی سفر خودشان به درون مکان خودشان در این ساعت زیبا بودند. سپس یک روح گفت: «اسم من جان بود!»

همه فکر می‌کردند که جان می‌خواهد داستان خودش را بگوید، اما امروز نه.

«سالی، می‌خواهم در زندگی بعدی تو را ملاقات کنم، هر جنسیتی که داشته باشی. آیا می‌آیی قراری بگذاریم که دفعه بعدی که پایین رفتیم، من در شهر تو باشم؟ و من با حق انتخاب آزادِ خودم، تو را به صورت شهودی از طریق همزمانی ملاقات خواهم کرد. آنگاه، ماری یا سارا یا جان - هر کسی که بودی - بیا قراری بگذاریم: تو به من در مورد این طرح بگو، و من قول می‌دهم که تو را تشخیص داده و به تو گوش کنم.»

این جدید بود. روح‌ها متوجه شدند که انرژی نوینی در زمین در دسترس است. انرژی‌ای که اجازه چنین توافقی را می‌دهد، و آن‌ها به این ایده که روح‌ها می‌تواند پیشاپیش توافق کنند که فراتر از آن ساعت قدیمیِ طبیعی و نرمال بروند و مستقیم به درون آن ساعت به اشراق رسیده حرکت کنند، خندیدند و خندیدند و خندیدند. و البته که آن روح‌ها [یکدیگر را] ملاقات کردند!

 

خلاصه

بگذارید چیزی را برای شما آشکار کنم، عزیزانم: شما نمی‌توانید از یک زندگی به زندگی دیگر، در آگاهی و هوشیاری به عقب حرکت کنید. وقتی از یک زندگی به زندگی بعدی می‌روید، نمی‌توانید در آگاهی به عقب بروید. عزیزانم، اگر در یک زندگی یک تجربه شمنی داشته­اید، شاید امروز یک شمن نباشید، اما در سطوحی به یاد می‌آورید که چیزی بیشتر از این‌ها وجود دارد. و همین شما را هل می‌دهد که نگاه کنید؛ و این‌گونه است که تمام آن‌هایی که پیدایش کردند -اول خودشان را به روشی پیدا کردند که بعد از آن شروع کنند به فرآیند آگاهی و کشف خود.

تمام آن‌هایی که شمن بودند، دوباره شمن نخواهند بود. تمام آن‌هایی که خودشان را کشف کرده بودند، دوباره علاقه‌مند به متافیزیک نخواهند بود. بعضی از آن‌ها چیزی خواهد بود که من به آن روشن‌بین‌های گنجه‌ای می‌گویم! آن‌ها انسان‌هایی خواهند بود که درستی و اصالت و درک بیشتری خواهند داشت. آن‌ها راهنمایان و مربیان زندگی خواهند بود. آن‌ها بخشی از این ساعتِ به اشراق رسیده خواهد بود، چون این برای آن‌ها آشکار و شهودی است. آن‌ها لذت خواهند داشت. این است انسان نوین. و آنجاست تا هر کسی آن را کشف کند: اینکه شکوهمند است.

 

در داستانی که به شما گفتم، یک روح گفت:

«با من بیا. بیا قرار بگذاریم که وقتی من برگشتم، تو را پیدا کنم. من تو را به روشی پیدا خواهم کرد و به سخنان تو گوش خواهم کرد و درک خواهم کرد که تو آن لذتی را که من می‌خواهم داری!»

این است آن طرح واقعی، عزیزانم. بعضی از شما این را می‌دانید. و برای همین این داستان را به شما دادم. بعضی از شما این را باور ندارید، اما حالا و از طریق اراده آزاد خودتان، نحوه کارکرد آن را شنیدید. چرا دارید این را می‌خوانید؟ آیا چیزی از درون شما از شما می‌خواهد که نگاه کنید؟ آیا ممکن است که چیزها همیشه آن‌گونه که به نظر می‌رسند نباشند؟

پس به این سوال برمی‌گردیم: چرا کسی بخواهد به این پیام گوش کند؟ دلیلش چیست؟ خوب حالا شما بقیه داستان را شنیدید، دلیلش این بود. این بخشی از این ساعت آگاهی دقیقی است که تقریباً بصورت خودکار کار می‌کند، چون می‌داند که شما شکوهمند هستید. آیا شما توافق کرده بودید که این پیام را تا اینجا بخوانید؟ آیا چیزی در اینجا شما را دعوت به نگاه کردن به خودتان کرده؟!

 به این چیزها فکر کنید...

و این‌چنین است...

 

 

 

                  

 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

مدیتیشن۱۲۶

پیش‌مدیتیشن۱۲۴

پیش‌مدیتیشن۱۲۶