صعود (عروج)

 

فوریه 2003

 

سلام عزیزانم، کرایون هستم از خدمات مغناطیسی...

در چند دقیقه بعدی که با هم هستیم، همراهانی (گروهی که انسان را در برگرفته‌اند) شمارا در بر خواهند گرفت که منحصربه‌فرد است، هم خوانندگان را و هم شنوندگان را. آن‌ها در منطقه اطراف شما جریان خواهند داشت.

این چیز جدیدی نیست. یک گردهمآیی دوباره است. همانی که منتظرش بودید.

این همراهان و محیطی که در اینجا ایجاد شده، پتانسیل آن را دارد که از حالا به بعد هرکدام از شنوندگان و خوانندگان را لمس کند. شاید خوانندگان بگویند: «چگونه چنین چیزی ممکن است؟ تو که نمی‌دانی چه کسی در آینده این‌ها را خواهد خواند». درواقع، می‌دانیم. ما پتانسیل آن‌هایی که این را خواهند خواند، می‌دانیم. برای سال‌های متمادی بعد از این، ما پتانسیل‌ها را چنان می‌دانیم که گویی امروز است. ما «تصویر» پتانسیلِ این که شما در آینده چگونه این را خواهید خواند می‌دانیم. شگفت‌انگیز است؟ درواقع نه، راستش این همان چیزی است که سعی داریم به شما یاد بدهیم.

خوانندگان، شاید موقعی که دارید این را می‌خوانید، نگاهی به تاریخ ارائه ‌این پیام و تاریخ خودتان بیندازید. اما من دارم در «اکنون» با شما حرف می‌زنم. شاید فکر کنید زمان زیادی بین آن‌هایی که در این اتاق نشسته و گوش می‌کنند و شما وجود دارد، و بگوئید این‌ها اطلاعاتی قدیمی هستند. نه نیستند. اگر قدیمی بودند، شما در حال خواندن آن نبودید. آنچه امروز می‌گوییم بدون زمان است، مطلقاً بدون زمان...

در اینجا و در اطراف صندلی خواننده‌ای که این‌ها را می‌خواند، یک گروه وجود دارد. این یک مه انرژی است یک مه بسیار بسیار خالص که نام تو را بر خود دارد. هر اتم از آن مه یک "وجود" است. وقتی تو آگاهی خود را تغییر می‌دهی، این گروه از وجودها هم تغییر می‌کنند. وقتی تصمیم می‌گیری، این مه تغییر می‌کند. هر دستورالعملی که از ذهن تو بیرون آید را این مه خلق می‌کند. بسیاری از شما متوجه شده‌اید که آن روزهایی که راهنماهای خود را می‌شمردید گذشته است. تمام آن‌ها یک انرژی هستند. گاهی شما می‌گویید که اسم راهنماهای من این و آن است! البته این اشتباه نیست، اما یک دقیقه بعد که آن مه تغییر کرد، جوابی متفاوتی می‌دهد. چگونه می‌توان بر یک انرژیِ متغیر نام گذاشت؟

اوه ای انسان‌های ارزشمند، شما قطعه‌ای از خدا هستید. شما در یک گیتیِ بدون زمان و بدون مکان خلق‌شده‌اید، یکی گیتی بدون آغاز. تولدی که می‌گوییم، کاملاً و به‌تمامی در جریان و پیوسته است. آن یک چرخه کامل است. هرگز زمانی نمی‌رسد که شما دیگر نباشید، و هرگز زمانی نمی‌رسد که شما در چیزی زاده نشوید. روشش این‌گونه است، و حتی در حالت 3 (یا 4) بُعدی خودتان هم، یعنی در آن تجربه‌ای که شما آن را «تجربه انسانی» می‌نامید هم، این رویکرد وجود دارد. آنچه تو با خودت حمل می‌کنی، بی‌زمانی است. مدت‌ها پس‌ازاینکه تو این سیاره را برای آخرین بار ترک کردی، سر وقت چیز دیگری خواهی رفت.

خب، اسمی که به این پیام می‌دهیم این است «از طریقِ چشمانِ صعود». بعضی می‌گویند بهتر است «از طریق چشمان افراد صعود کرده» باشد، چرا که توضیح دادنِ یک فرآیند شخصی است.

 

ما می‌شنویم که بعضی می‌گویند: «کرایون عزیز، از در اینجا بودن خسته شده‌ام. می‌خواهم زود صعود کنم». اما صعود این نیست. صعود، فرار کردن نیست، بلکه پاداش گرفتن است، فارغ‌التحصیل شدن است. وقتی از مدرسه فارغ‌التحصیل می‌شوید، البته مدرسه را ترک می‌کنید، ولی زندگی را که ترک نمی‌کنید. شما یک واقعیت قدیمی را ترک کرده و یک واقعیت جدید را شروع می‌کنید.  

بیایید باز در مورد الیاس (ایلیای پیامبر) حرف بزنیم. وقتی او نزدیک پرتگاه شد، بادی خنک می‌وزید. او آنجا منتظر ایستاد. قراری داشت. قرار بود صعود کند، و این را می‌دانست. به او گفته شده بود و آماده‌اش بود. الیشا هم همراهش بود. الیشا را آورده بود که آنچه اتفاق می‌افتد را بازگو کرده و ثبت کند. صعودِ استاد را. صعود پیامبر بنی اسرائیل، الیاس را.

اما چیزی که بیشتر شما نمی‌دانید این است که الیشا برای چیزی کاملا متفاوت آنجا بود.

تاریخ نشان می‌دهد که الیشا بهترین تلاش خود را کرد که آنچه اتفاق افتاد را ثبت کند. او نوشت که فلش‌های نور و رنگین‌کمان‌هایی بودند؛ و بعد تغییر واقعیت انجام شد (و الیاس ناپدید شد). شخصی که در حالت 4 بعدی است تا همین حد می‌بیند. البته ما قبلاً گفته‌ایم که در آن روز واقعاً چه اتفاقی افتاد. هر گزارشی که از آن روز می‌خوانید، بسته به شخص گزارش کننده جهت‌گیری و سوگیری دارد. این جهت‌گیری‌ها می‌گویند که به هنگام صعود، شما جایی بالا یا والا یا جایی دور می‌روید و ...، اما این‌گونه نیست. در فرابعدیت، هیچ بالایی وجود ندارد. مکان دوری هم وجود ندارد. می‌گویند: «نوری کورکننده بود، و الیاس ناپدید شد» و بعد فرض می‌کنند که الیاس را خدا بُرد!

اما این اتفاق افتاد: در آن انرژی قدیمی، خیلی قدیمی، الیاس دستان خود برترش را گرفت، و در نوری کورکننده که حتی در هوا استشمام می‌شد، به نظر می‌رسید که بدن الیاس گسسته شد و تبدیل به قطعات خدایی شد که از اول بود. آنگاه نور مدتی باقی ماند و انرژی‌ای قوی و شدید وجود داشت. الیشا این‌ها را دید و گزارش کرد. اما چیزی که قبلاً نگفته‌ایم این است که الیشا در یک «میدانِ تأثیر» ایستاده بود. وقتی الیاس صعود کرد، و الیشا نزدیک او بود، اتفاقی افتاد که خود الیشا هم متوجه‌اش نشد. اینکه او پوشش (الگوی) استادش را گرفت، چون آن‌قدر نزدیک ایستاده بود که تحت تاثیرش قرار گرفت.

وقتی الیاس صعود کرد، انرژی به آن دیگری (الیشا) منتقل شد، و حتی به خاک و جو زمین هم منتقل شد. آن انرژی، وارد لایه‌های  DNAالیشا شد. البته به نظر می‌رسید که الیشا تنها برگشته، اما این‌گونه نبود. بلکه با پتانسیل‌ها و ابزاری برگشت که خودش هم از آن‌ها خبر نداشت. بروید تاریخ را بخوانید تا ببینید. بعد از آن روز، الیشا کارهایی کرد که بزرگ و عظیم بودند؛ خردمند شد، و کارهایی کرد که قبلا استادش می‌کرد. او خرد دوران را دریافت کرده بود. او فرابعدیت را درک می‌کرد و آن، او را تغییر داد.

حالا برگردیم به زمان شما، به سال 2000، وقتی‌که ارتعاش سیاره شما آن‌قدر بالا رفت که حالا شما در یک چهارچوب زمانی متفاوتی هستید. حتی فیزیک هم می‌گوید که اکنون این سیاره در یک مکان دیگر در کیهان، البته به‌صورت فرابعدی در فضا، است.

فرابعدیت بر واقعیت شما تأثیر می‌گذارد. درواقع اگر بخواهید واقعیت را تعریف کنید، باید فرابعدیتی که در آن هستید را هم به‌عنوان منشأ و ریشه آن تعریف در نظر بگیرید. آیا یعنی یک زمین دیگری درجایی در یک بُعد دیگر است؟ زمینی که شما قبلاً در آن بودید؟ درواقع بله. آیا همان‌طور که گفته بودیم، شبکه مغناطیسی زمین تغییر نکرد؟ تغییرات آب و هوایی شدید نبودند؟ این‌ها را گفته بودیم. حالا این تغییر را حس نمی‌کنید؟ آیا این روزها، کمی دلواپس‌تر از روزهای معمولی نیستید؟ این‌ها برای آن تغییر هستند. شما واقعیت را تغییر دادید!

آیا یعنی یک «تو» دیگر در جای دیگری هست؟ نه نیست. بلکه، زمین‌ها و راه‌های زیادی هستند، اما فقط یک «تو» وجود دارد. شاید حالا بگویید که پس تنها چیزِ غیر متغیر شما هستید. از جهت فیزیکی درست است. تمامی واقعیت در حولِ آگاهی معنوی می‌چرخد. اما انسان آن را برعکس درک کرده و فکر می‌کند که در زندگی‌ای گرفتار شده که کنترلی بر آن ندارد. نه، همه‌اش را خودش کنترل می‌کند، اما از این آگاه نیست. و چون از این آگاه نیست، در خلقتِ خودش گرفتار شده و به چپ و راست می‌خورد. ترس و نادانی از این حقیقت (که زندگی‌ات را خودت خلق کرده‌ای) است که به انسان این باور را می‌دهد که توان تغییر آن را ندارد.

پس، تغییر فرابعدی همه چیزِ اطراف تو را تغییر می‌دهد، اما تو با چشمت این تغییر را نمی‌بینی. اما حسش که می‌کنی، درست است؟ متوجه نشده‌ای که سرعت زمان بیشتر شده است؟ 

اگر می‌توانستم این دوگانگی را فقط برای یک‌لحظه تعلیق کنم، و به تو هدیه یادآوری را بدهم. می‌خواهم به یاد بیاورید که وقتی این عالم هستی ساخته شد، شما آنجا بودید. اگر آن را بی‌کرانه حس می‌کنید، برای این است که خودتان در خلقش کمک کردید، انسان عزیز. تو الان حسابی خودت را فریب داده‌ای، در لباسی مبدل هستی.

حالا، صعود چه؟ پرده بالا رفته، شبکه هم در جایِ خود تنظیم‌شده، فیزیک تغییر کرده؛ و این سیاره خود را در وضعیتی قرار داده که حالا آن صعودی که الیاس تجربه کرد، در دسترس است. فقط اینکه آن عواقبی که برای الیاس در آن واقعیت قدیم وجود داشت، دیگر وجود ندارد. یعنی، همان روندی که الیاس تجربه کرد و صعود کرد، اکنون در دسترس تک‌تک انسان‌های روی زمین است. با این تفاوت که انسان دیگر از هم پاشیده نمی‌شود. بلکه تغییری شگرف و عظیم در آگاهی او روی می‌دهد. این روند، فرابعدی است و قابل توضیح در واقعیت شما نیست.

کسانی می‌گویند: «کرایون، تو تابه‌حال مراحل صعود (عروج) را نگفته‌ای. چند مرحله دارد؟» و من باز می‌گویم: «یکی». و شما می‌گویید: «واقعاً؟ یعنی به همین راحتی است؟». من هرگز نگفتم راحت است. فقط گفتم که یک مرحله دارد. بعد می‌گویید: «باشد، حالا چقدر طول می‌کشد؟» و جواب این است: برای همیشه. انسان عزیز، وقتی آن درِ قصد و نیت (خواست واقعی) را فشار دادی، و جعبه‌ای که صعود نامیده می‌شود را باز کردی، به چشمان ابدیت (نامتناهی) نگاه خواهی کرد.

 

 چند مرحله دارد؟ فقط یکی ... مراحلی نامحدود و بی‌پایان که برابر با یک واقعیت هستند. حالا شما دوست دارید تا کجایش بروید؟ می‌خواهید چه یاد بگیرید؟ تا کجا می‌خواهید ببریدش؟ جوابِ استانداردی برای این سؤالات وجود ندارد. امکان ندارد یک جواب مشخص برای همه وجود داشته باشد. آیا می‌توان یک کتاب در مورد تو نوشت، در مورد زندگی و خانواده و شغل و ... تو؛ و بعد به دیگران بگویید که این کتاب مال آن‌ها هم هست؟ نه، آن کتاب مخصوص خودت است. می‌دانید، شما حق انتخاب آزادانه دارید. و باوجود این که این‌ها را می‌گوییم، باز هم کسانی همان تعالیم چهار بُعدی خود را برای صعود اعمال می‌کنند. آن‌ها می‌خواهند یک کتاب برای همه داشته باشند. مثل این است که از یک معلم بخواهیم که در کودکستان، استعاره‌ها و صنایع ادبی یک متن سنگین ادبی را برای بچه‌ها توضیح دهد. واقعاً غیرممکن است.

چگونه شروع کنید؟ خواهم گفت، هرچند شاید در چهار بعدی خوب متوجه نشده و سوءبرداشت کنید. فقط یک‌راه برای باز کردن این در و شروع شدن روند وجود دارد و آن راهی عظیم است اما واقعاً نیاز به مدرسه رفتن و کتاب و این چیزها ندارد. خواهم گفت اما اول این را بپرسم: «فکر می‌کنید برای الیاس رفتن و ایستادن در آن میدان چقدر پیچیده بود؟ فکر می‌کنید چقدر درس خواند تا بتواند برود و آنجا بایستد؟ فکر می‌کنید چند کتاب خواند تا بتواند برود و آنجا در میدان بایستد و با خدا توافق کند؟» فکر کنم متوجه شدید. البته شاید بگویید: «خب او یک استاد بود، یک پیامبر بود. ما را که نمی‌توان با او مقایسه کرد!» و اینجاست که ناباوری انسان خود را وارد می‌کند. اینجاست که ترس شروع به تولید شدن می‌کند. «کرایون، یعنی ما مانند او هستیم؟» در این انرژی جدید با پرده‌ای که بالا رفته، جواب «بله» است. آن‌هایی که این را باور نمی‌کنند به تو خواهند گفت که این‌گونه نیست. آن‌ها کتاب‌هایشان را به تو نشان می‌دهند. آن‌ها کلی دلیل و مراحل و گام‌های مختلفی را ذکر می‌کنند که از تاریخ درآورده‌اند و می‌گویند به این دلایل نمی‌شود. حتی می‌گویند آموزه‌های کرایون اشتباه هستند. می‌گویند انسان هرگز نمی‌تواند چنین کاری بکند ... و کتاب‌های قدیمی آن‌ها این را می‌گوید. خب، من اکنون جلوی انسان‌هایی نشسته‌ام که می‌توانند و آن را دارند.

بگذارید آن را از چشم کسانی که انجامش داده‌اند بگویم. چگونه شروع می‌شود؟ با خواست واقعی. با ملاقات شخصی با بخش‌های نامحدود (نامتناهی) خودت همان ملاقاتی که الیاس، وقتی وارد آن میدان شد، داشت. ساده است؟ نه. برو از کسانی بپرس که تصمیم‌هایی گرفته‌اند که زندگی آن‌ها را تغییر داده. آن‌ها خواهند گفت که ساده نیست.

اول، وقتی آن در را باز می‌کنی و این روند را شروع می‌کنی، نمی‌توانی مراحلش را در حالت چهار بعدی بشماری. تو یاد گرفته‌ای که اول هدف را بدانی و بعد برنامه‌ریزی کنی. اما در اینجا، مراحل زیادی هستند و هر گام منحصربه‌فرد است. گذشت روزهایی که باید به مکان‌های خاصی می‌رفتی، روندهایی را می‌گذراندی، از اساتید تقاضای بخشش می‌کردی، قربانی یا مناسک خاصی را انجام می‌دادی تا وارد حوزه معنویت شوی و اتفاق خاصی برایت بیفتد. متوجه هستی؟ تو همیشه استادی خود را با خودت داشتی. دانه و تخم این، در خلقتت با تو بود. اساتیدی که در این سیاره قدم زدند این را بارها و بارها به تو گفته‌اند.

در این اعصار و قرون، چند بار به شما گفته شده که همه شما این قدرت را دارید؟ وقتی آن اساتید بر زمین راه رفته و معجزه می‌کردند، به شما نگاه کرده و می‌گفتند: «همه شما می‌توانید این کار را انجام دهید». آن‌ها مثالی بودند از کاری که شما می‌توانید. اما شما با این دانش عظیم چه کردید؟ بر زمین افتاده و آن‌ها را عبادت و پرستش می‌کردید. پیام آن‌ها را نگرفتید.

اما اکنون وقتش است که خودتان را بالا ببرید، و به جایی بروید که همیشه می‌دانستید وجود دارد. می‌دانید چند زندگی منتظر این بودید؟ بعضی از شما این را تمرین کرده‌اید. بعضی از شما در گذشته راهب، کشیش، شمن، دارای قابلیت غیرعادی، بودید. 

بیایید شما را به جایی ببرم. به مدت‌ها قبل، زمانی که هنوز انسان نبودید. خودتان را یک فرشته ببینید (چیزی که در حالت چهاربعدی درک می‌کنید). آماده‌اید که به زمین بیایید، روندی مقدس. شما این کار را قبلاً هم انجام داده‌اید، و درواقع بعضی از شما صبر کردید تا در زمان آرماگدون (آخرالزمان) بیایید. برای همین شما را این‌قدر دوست داریم، چون خواستید در زمان یکی از آن امتحانات نهایی بیایید. شما آمدید که کار کنید، و این را می‌دانید. علیرغم تمام آن پیش‌بینی‌های قدیمی (که می‌گفتند آخرالزمان و ... می‌شود)، شما خواستید که بیایید و این کار را بکنید. از شما می‌پرسیم: «چرا باید چنین کاری بکنید؟ چرا باید این‌ها را از سر بگذرانید؟ مگر در آن طرف پرده نباید باهوش‌تر از این باشید (که خود را به چنین دردسری بیندازید)؟ (خنده)»

بگذارید بگویم چرا. خوانندگان، شنوندگان، شما کسانی هستید که اول بیدار می‌شوید. شما هستید که دارید درک می‌کنید که با بیدار شدنتان، تاریخ زمین را تغییر می‌دهید. بله، آن فرشته‌ای که در آن سوی پرده مشتاق آمدن به زمین بود، خردمند بود؛ چون می‌دانست که هیچ‌چیزی از پیش مقدر نشده است. می‌دانست که همه چیز را می‌توان تغییر داد. تصمیم شما برای صعود، همان تأثیری را بر زمین دارد که صعودِ الیاس بر الیشا داشت.

گام به سمت استادی، حتی همان گامی که در را باز می‌کند، شکوهمند است. آن گامی که در را باز می‌کند چیست؟ "خواست واقعی" است. چیزی ناب‌تر و پاک‌تر از خواست معنوی نیست. این خواسته، از روی تصادف و تفنن، یا از روی عصبانیت نیست. بلکه خواسته‌ای معنویِ خالص است. وقتی است که هسته هسته تمام چیزی که هستی را ملاقات می‌کنی. بازهم آن استعاره معروف را می‌دهیم، اینکه خواست واقعی همانی بود که در دستان ابراهیم بود، همان زمانی که چاقو به دست نزدیک سینه تنها پسرش بود، اسحاق. اما آن چاقو هرگز وارد آن سینه نشد، شد؟ ولی ابراهیم حاضر بود تا آخرش برود. 

این همان خواستی است که انسانی که می‌گوید: «خدای عزیز، بگو باید چه بدانم تا دنبالش کنم» دارد. انسانی که این را می‌گوید، از سر افسردگی یا چون طاقتش تمام شده ‌این را نمی‌گوید. نه، بلکه برای این می‌گوید که حالا از هدفش آگاه‌تر شده. خواست واقعی خارج از ترس است. با عشق، قدردانی، بلوغ، خرد، و با منطق و صدایی متوازن گفته می‌شود. این همانی است که در را باز می‌کند. و وقتی باز شد، دیگر نمی‌توانی آن را ببندی. برای همین همیشه به شما هشدار می‌دهیم که تا وقتی واقعاً نخواستید، این کار را نکنید. 

بسیاری می‌پرسند «اگر اراده آزاد است، پس چرا نمی‌توان آن در را بست؟» اوه البته که می‌توانی دری که باز کرده‌ای را نادیده بگیری. آن‌وقت بیمار خواهی شد. در تو عدم توازن و دلواپسی ایجاد خواهد شد. چرا؟ چون عزیزانم، غیرممکن است که چیزی را که دانسته‌ای، ندانی. تو نمی‌توانی چیزی که دانسته‌ای را فراموش کنی، هرقدر هم اراده آزاد داشته باشی. وقتی خرد دوران را دریافت کردی، با آن چه می‌کنی؟ وانمود می‌کنی که آن را نمی‌دانی؟

پس احتیاط کن و بدان داری چه کاری می‌کنی. قبل از این که این در را باز کنی، بدان داری چه می‌کنی.

پس گفتیم که یک رنسانس (نوزایی) آگاهی داشتیم. و شما برای این اینجایید (زنده‌اید) که آن را تسهیل کنید. برای همین اینجا آمده‌اید.

خب، بارها گفته‌ایم که شما فانوس دریایی هستید. بر روی صخره هستید (منظور شرایطی سخت)، مگر نه؟ البته جایی هستید که موج به شما نخورد و نتواند سازه شما را خراب کند. بعد هوا تاریک می‌شود، انسان‌های زیادی ترسیده‌اند. کشتی انسانی می‌خواهد خود را به ساحل امنی برساند و پهلو بگیرد. در این استعاره هر چه می‌گوییم استعاره است- می‌توانی ساحل را هر چیزی بدانی. شاید ساحلِ خرد باشد، شاید ساحل تمامیت و درستی، آگاهی بالا، صلح بر زمین، یا اورشلیم نوین. اما به‌هرحال تو آنجایی، ایستاده در زمان درست در مکان درست.

تاریک که می‌شود، خطرناک است. بعد تو نور خود را روشن می‌کنی. فانوسی دریایی که به‌تنهایی بر روی صخره‌ها نور می‌دهد. پس تو فقط نور می‌دهی. کشتی‌ها آن را می‌بینند و به ساحل می‌آیند. مسافران آن کشتی‌ها تو را نمی‌شناسند. هرگز تو یا خانواده‌ات را نمی‌بینند. اسمت را نمی‌دانند. اما نور تو را می‌بینند، و مسیر خود را تنظیم می‌کنند.

اگر در زمین به‌اندازه کافی فانوس دریایی باشد، کشتی بشریت راه خود به ساحل امن را خواهد یافت. و در تمام اعصار هم، فانوس‌های دریایی محکم و استوار ایستادند. بگذار بپرسم: «بر صخره رو به کدام سمت می‌ایستی؟ با چه زبانی حرف می‌زنی؟» تو بر روی صخره به سمتی نمی‌ایستی و با مسافران و کاپیتان آن کشتی‌ها حرفی نمی‌زنی. فقط آنجایی، لنگر زده در عشقِ خدا؛ و به تمام کشتی‌هایی که در تاریکی مانده‌اند کمک می‌کنی.

امیدوارم بدانی چه می‌گویم. تو فراتر از قطبیتی هستی که دیگران دارند.

آیا آن فانوس دریایی، اول به پرچم کشتی‌ها نگاه می‌کند و بعد کمک می‌کند؟ آیا قبل از نور دادن و کمک کردن، دیدگاه سیاسی کاپیتان یا مسافران کشتی را می‌پرسد؟ نه، فارغ از آنچه دیگران درست یا نادرست می‌بینند، به کلِ تصویر کمک می‌کند.

فکر می‌کنید که الان مشکل سیاره شما در کجاست؟ خوانندگان؛ مشکلِ سیاره شما کجاست؟ شاید یک کشور است، یا یک جنگی، یا یک فرهنگ، یا مکانی که بیماری ایجاد می‌کنید. شاید فکر می‌کنید کاخ سفید است. هر جایی که فکر می‌کنید هست، از آن غوغا فراتر بروید. آن عصبانیت یا قطبیت را جذب نکنید. فراتر از آن بروید.

نمی‌گویم که بنشینید و نظر و دیدگاه خود را به مکانی بفرستید؛ اینکه فکر کنید مکانی نیاز به آرامش دارد و برای آنجا آرامش بفرستید، یا فکر کنید جایی نیاز به صلح دارد و برای آن‌ها طلب صلح کنید یا آنجا را در صلح تصور کنید. فقط چراغ را روشن کنید.

گاهی مردمی در تاریکی گام بر می‌دارند و از آن خبر هم ندارند؛ و وقتی چراغ روشن می‌شود، شگفت‌زده می‌شوند که در تاریکی بودند. پس وقتی می‌گوییم نور بفرست، منظور این نیست که ایده یا فکری که فکر می‌کنی لازم دارند را بفرستی.

بعد از آن، چه می‌شود؟

برگردیم به صعود. وقتی انسانی استادی خود را می‌گیرد، چه اتفاقی می‌افتد؟ اوه، برای بعضی‌ها یک یا دو لحظه است، و برای بعضی چند روز یا حتی چند سال. توضیحش سخت است. چیزی که می‌گوییم در یک یا دو لحظه است، وقتی است که پرده به طور ناگهانی بالا می‌رود و تو انسانیت تمامش را یکجا- می‌بینی و اشک می‌ریزی.

این‌طور نیست که تو رفتار غیرانسانی انسان‌ها با یکدیگر را ببینی. این‌طور نیست که چون داری می‌میری گریه می‌کنی. اوه نه، بلکه چون تو برای یک‌لحظه آن تصویر بزرگ را می‌بینی، و درکش سخت است. از چشمان صعود، یکی از اولین چیزهایی که اتفاق می‌افتد این است که حساسیتِ آن، تو را در خود غرق می‌کند. تو آنچه واقعاً در زمین در حال اتفاق افتادن است را می‌بینی، و نمی‌توانی به‌تمامی آن را هضم کنی.

برای همین است که بعضی از اساتید شمنی به روی تپه دویدند. چون حتی نمی‌توانند اولین گامش را هضم کنند. آن‌ها هر کاری می‌کردند که چنان خود را جدا و قرنطینه کنند که دیگر چنان چیزی نبینند، دیگر نشنوند، و هرگز و هرگز درباره آن چیزی نگویند. حساسیت بیش از اندازه؟ خیلی بیشتر از این است. تازه این اولین گام است، گامی که شاید اگر می‌دانستی، سراغش نمی‌رفتی. اما این همانی است که خودت خواسته بودی. شاید این اولین واکنش سریع بگذرد، یا مدت‌ها بماند. بستگی به خودت دارد. خیلی‌ها آنجا گیر می‌کنند و درک نمی‌کنند که این بخشی از آن سفر است. همین حالا خیلی‌ها در آن هستند. اگر از پیش بدانی که چنین می‌شود، در عبور از آن کمکت می‌کند. خیلی‌ها در حیرت و شگفتی آن حالت می‌مانند و هرگز آرزوی فراتر رفتن از آن یا درآمدن از آن را نمی‌کنند. این «آگاهیِ مسئولیت» است، و برای خیلی‌ها تکان‌دهنده.

گذشت روزهایی که می‌نشستی و برای افرادی که در سختی و مشکل بودند دعا می‌کردی و چیزی حس نمی‌کردی. در عوض، در این روند، برای لحظه‌ای تو باید آن‌هایی که در مشکل هستند، باشی. تو آن رنج، اندوه و درس‌ها را می‌بینی. تو از طریق چشم‌های افراد صعود کرده، دوگانگیِ انسان زمینی را می‌بینی، و برای تلاش آن‌ها اشک می‌ریزی. تو قلب آن‌ها را ملاقات خواهی کرد، و قلب انسانیت را «می‌بینی».

وقتی از این مرحله گذشتی، یک مرحله دیگر است که به همان اندازه قوی است و می‌تواند همان واکنش را در تو ایجاد کند؛ نگرشی که ممکن است در آن گیر کنی. تو ناگهان مرتبط با زمین می‌شوی، با خاکِ خاک زمین. تو درختان و آسمان را متفاوت خواهی دید. شور و شوق تو تغییر می‌کند، و تو خودت را بخشی از این سیستم زندگی می‌بینی. حالا برای این سیاره اشک می‌ریزی. البته که تمام این مراحل اولیه مربوط به مسئولیت‌پذیری و آگاه شدن هستند. اما شاید بپرسید که چه چیزِ معنویت شخص را آن‌قدر به گریه می‌اندازد؟ این عاشقِ انسانیت و این زمین شدن است، عاشقِ همه چیز شدن.

باید بگویم که وقتی پرده کنار رفت، گروه سرودِ «چیزی که تو واقعاً هستی»، شروع به خواندن آهنگ خودش می‌کند، با نوای عشق الهی. و بعضی از شما نمی‌توانید این را تحمل کنید. می‌گویید «زیادی حساس شده‌ام، بیش‌ازحد حساس شده‌ام». و بعد تصمیم می‌گیرید چیزی پیدا کنید که باعث شود چیزی که نیاز دارید ببینید را، نبینید. از آن فرار می‌کنید.

می‌توانید هرقدر دوست دارید در این نگرش (وضعیت) بمانید. اما به این دلیل در مورد این چیزها به شما می‌گوییم که اگر خود را در چنین موقعیتی دیدید، این را یک سفر طولانی ببینید؛ طولانی است، اما سفر است. سفر، رفتن از جایی به‌جای دیگر است. شاید سفر از بندری به بندری دیگر، یا شاید سفری در طولِ یک اقیانوس بزرگ.

این دو واکنش اول به انرژی صعود مانند پیشگفتار یک دائره‌المعارف هستند. آن‌ها معرفِ تغییر وضعیتِ حالتی (نگرشی) و آشکارسازی هدف معنوی هستند. آن‌ها روح انسانی را برای آنچه در ادامه است، نرم می‌کنند.

فرابعدیت، یک مفهوم کاملاً متفاوت از زندگی می‌دهد. آنچه بعداً می‌آید، یک تخته‌رنگ (پالت - صفحه رنگی که نقاش‌ها به دست می‌گیرند) از یادگیری، از بیان و بروز است. این تخته نگرش‌ها را، به‌استثنای یک مورد، می‌توان به هر ترتیب و دستوری ارائه کرد. آن را «تخته صعود» می‌نامند. بر روی این تخته شش رنگ وجود دارد.

یک نگرش(حالت) بر روی این تخته است که باید اول بیاید. بعد از آن واکنش‌های اولیه، واکنش بعدی چیست؟ بعدازاینکه واقعاً خواستی، وقتی در باز شد و آن تنظیم وضعیت آغاز شد، بعدازاینکه عاشق این سیاره شدی و برای انسانیت اشک ریختی، حالا آن‌قدر ثابت شده‌ای که بتوانی فرآیند آموزش را شروع کنی، حالا اولین چیزی که یاد می‌گیری چیست؟ خب چگونه این را به شما بگویم؟ شما شروع به حذف کردنِ چیزی از DNA خود می‌کنید.

این مرحله بعدی منحصربه‌فرد است (برای هر شخصی متفاوت است). می‌خواهم چیزی را درباره جامِ فرابعدیِ اطلاعات DNA بدانید. تمام آن لایه‌هایی که درون DNA هستند و شما نمی‌توانید ببینید آن‌هایی که پُر از اطلاعات کارمایی و درس زندگی هستند؛ آن‌هایی که آنچه که تو الان هستی را شرح می‌دهند، قراردادهای موقت تو- لایه‌هایی کامل و پُر هستند. جامِ DNA همیشه پر است. از تمام DNA برای اطلاعات استفاده می‌شود، از هر قسمت آن. قسمتِ استفاده‌نشده وجود ندارد.

شاید بپرسید که این لایه‌ها حاوی چه هستند؟ بگذارید فقط آنچه یکی از آن‌ها دارد را بگویم: آن حاوی وضعیتِ دوگانگی است، نگرشی که ذاتِ انسانی است. این همان چیزی است که در این مرحله پاک می‌کنی، و البته پیچیده است، چون آن «ترس» است.

برو استادی را پیدا کن که بترسد. نمی‌توانی. چون آن لایه دی ان ای که مملو از ترس است، در استادِ صعود کرده وجود ندارد. فرآیند صعود آن را خالی و تهی کرده است.

اجازه دهید سومی را شرح دهم. آن بر روی همان تخته صعود است (استعاره از تخته رنگی که نقاش‌ها در دست گرفته و رنگ‌ها را ترکیب می‌کنند)، و به آن توازن می‌گویند اما درواقع بازنویسی کارمایی است. لایه‌ای از DNA است که شما آن را کارمای خودتان می‌نامید. هرچند، اسم آن را کاملاً به‌اشتباه گذاشته‌اید. در این انرژی، تمام روندهایی که حول محور کارما بودند، نتایج کارما، تصمیمات کارمایی، هدف آن، به طور زیادی کاهش می‌یابند.

ما قبلاً در مورد یکی از رویکردهای کودکان نیلی خالص (کودکان ایندیگو) صحبت کردیم. آن، هیچ کارمایی نداشتن است. تو نمی‌توانی کاری کنی که یک کودک نیلی حس گناه کند. آن‌ها برای این برنامه‌ریزی نشده‌اند. آن اصلاً برای آن‌ها معنی ندارد، زیرا ترس تقریباً همیشه یکی از بروزهای انرژی کارما است. اگر جام DNA باید همیشه پُر باشد، فکر می‌کنید آن کودکان به جای کارما چه دارند؟ دلسوزی و تلاش برای یافتن راه‌حل نزاع و اختلاف. برای همین ما اسم آن‌ها را «صلح آورندگان» گذاشته‌ایم.

اینجا یک پیش‌بینی کوتاه داریم. روزی یک فلسطینی جوان و یک اسراییلی جوان چشم در چشم هم می‌ایستند؛ درحالی‌که هر دو آگاهی نیلی دارند. آن‌ها با هم توافقی می‌کنند. چیزی متفاوت را آغاز می‌کنند. چیزی که تاکنون در خاورمیانه ندیده‌اید. آن‌ها توافق می‌کنند که آنچه در گذشته در سرزمینی که بر آن ایستاده‌اند اتفاق افتاده، هیچ اهمیتی ندارد. اینکه چه کسی چه بلایی سر چه کسی آورده. اینکه چه کسی آن سرزمین را متعلق به خود می‌داند. یا اینکه اول چه کسی اینجا آمده. آن‌ها توافق می‌کنند که تاریخ را دوباره بنویسند. آن‌ها این کار را بدون تغییر دادن باورها و فرهنگ اصلی خود انجام می‌دهند. فقط آگاهیِ گذشته تغییر می‌کند. البته برای این کار، شبکه بلوری (کریستالی) زمین باید تغییر کند، و آن‌ها منتظر همین هستند. چند سال دیگر مانده. پتانسیل این کار در آینده نزدیک چنان قوی است که حتی می‌توانیم اسم آن‌ها را به بگوییم، اما نمی‌توانیم، چون یکی از 18 نفر است. که همه آن‌ها الان زنده هستند. ممکن است یکی از آن‌ها زن باشد.

بازنویسی شبکه بلورین زمین مهم‌ترین کار معنوی تا 2012 است. این بازنویسی، گذشته این سیاره را بازنویسی خواهد کرد. (این پیام در 2003 بود و تا 2012 کار بازنویسی شبکه بلورین انجام شد).

اگر در حالت فرابعدی چیزی به اسم آینده و گذشته نیست، آن‌وقت چه چیزی جای کارما را می‌گیرد؟ جای آن را توازنِ بدونِ زمان «اکنون» می‌گیرد. می‌توانید آن را کارمای فوری یا کارمای «اکنون» بدانید. شما آن را در یک گام تولید کرده و برآورده می‌کنید

شاید بگویید که «آیا اساتید این اطلاعات را به ما ندادند؟» بله، اما آن‌ها اطلاعات را برای انرژیِ آن زمان می‌دادند. اساتید بی‌زمان بودند. آن‌ها می‌دانستند که کلامشان برای همیشه شنیده خواهد شد، اما حتی یکی از آن‌ها هم تغییری که شما در این سیاره انجام دادید را نمی‌دیدند. آن‌ها می‌گفتند: «خدا هرچه اتفاق می‌افتد را می‌داند». بگذارید بپرسم که اگر چنین است، پس چرا شما اینجایید؟ چرا اینجایید و سناریویی را بازی می‌کنید که «آینده» این عالم هستی را ملایم می‌کند؟ اگر آینده مشخص است، پس شما نباید اینجا باشید. آن‌وقت اصلاً دلیل برای این آزمایش باقی نمی‌ماند. این‌گونه ببینید: خدا هر پتانسیلی که ممکن است در «حال» انجام شود را می‌داند. انسانیت یکی از آن پتانسیل‌ها را انتخاب و خلق می‌کند، و آن را به‌صورت واقعیتی بروز می‌دهد که کاتالیزور تمامی خلقت است.

حالا برای خودت، چرا وضعیت استادی را ایجاد کنی، بعد بمیری و برگردی و بعد 20 سال دیگر صبر کنی تا بزرگ شوی و آن را بگیری؟ اکنون وقت توست. استفاده کن. آن را بگیر.

این ابزار هرگز تا این اندازه براق و آماده نبودند. این اطلاعات هرگز تا این اندازه واضح نبودند. دعوت به استادی هرگز این‌گونه ارائه نشده است. آنچه شما بازگشت اساتید زمین می‌گفتید، انجام شده. تمام اساتید برگشته‌اند. آن‌ها در شبکه این سیاره هستند، همه با هم، همه در یک گروه، همه اینجا هستند تا برای انسانیت «انرژی استادی» را فراهم کنند.

پیام امروز ما کامل شد. حالا آن دو چشمی که این را خوانده‌اند، وقتی این نوشته را بر زمین گذاشتند، حق انتخاب آزاد دارند که با این چه کنند. چه چیزی شما را به خواندن این کشانده؟ فکر می‌کنید تصادفی بوده؟ نه. شاید این همان چیزی است که خواسته بودی، وقتی به خدا گفتی: «خدای عزیز، به من بگو باید چه چیزی را بدانم».

و این‌چنین است...

 

 

 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

مدیتیشن۱۲۶

پیش‌مدیتیشن۱۲۴

مدیتیشن۱۲۵