مدیتیشن۲۳
2021.02.17
درود
عزیزانم کرایون هستم از خدمات مغناطیسی.
کمی نزدیکتر بیایید...
هر هفته، با این بخش و عبارت بخصوص
شروع میکنیم، (منظور همین جمله نزدیکتر بیایید)، و هر هفته این دعوت، به همان نیرومندیای
است که بار اول بود.
همچنانکه که ما در این سریِ برنامههای
مدیتیشن به پیش میرویم، من میخواهم که بدانید چیزهایی هست که همچنان به همان شکل
و ترتیب میمانند، مثلا عشق باورنکردنیِ «سرچشمهٔ آفرینش» برای شما،
سرچشمهٔ آفرینشی که شما و روح شما را در سطحی سلولی آفریده است، این عشق همیشه
همان است و تغییر نمیکند، این عشق همیشه به همان نیرومندیای است که همیشه بوده
است؛ و حلقه دوازده و برخی از کارهایی که ما انجام میدهیم، بازتاب و پژواک آن عشق
است. این عشق، ساختار آنچه ما هر هفته انجام میدهیم را بازتاب میدهد، البته اگر
میخواهید آنرا بازتاب بنامید.
کسانی اینجا هستند که این سفر را
(حلقه دوازده) بارها انجام دادهاند و کسانی اینجا هستند که بتازگی به حلقه دوازده
ملحق شدهاند. اجازه دارم به شما بگویم که» ما میدانیم که شما چه کسی هستید»...؟
به عاشقانهترین، زیباترین، شفقت آمیزترین، و پر ادراکترین روش ما میدانیم که
شما چه کسی هستید. ما قبلا به شما این را گفتهایم، حتی قبل از اینکه از پل عبور
کنید، که شما توسط همهٔ آنچه در آن سوی پرده هست، که همان فرابعدیتِ آفریدگار است،
شناخته شدهاید... شما خانواده مایید، شما از ما جدا نیستید؛ این «ما»یی که من از
آن صحبت میکنم، همان خانوادهٔ سرچشمهٔ آفرینشگر است، ما بیشماریم و شما را میشناسیم.
این برای من بسیار سخت است، بسیار سخت است که حتی شروع کنم که آن عظمت و شکوه و
جلالِ روح شما را توصیف کنم، انسانها آن را نمیبینند.
همهٔ آنچه اینجا من با شما هر هفته
انجام میدهم، دربارهٔ یادگرفتن این شکوه و جلال و عظمت است و شما برای آموختنِ
بیشتر دربارهٔ خود نیاز به اعتماد دارید. هر هفته ما با استعارهها آغاز میکنیم،
و این هفته هم همینطور است. اگر چه برخی از شما که از همان ابتدای این سری برنامهها
دربارهٔ شفقت به آن گوش دادهاید،(منظور پیشمدیتیشن همان روز است) میدانید
که قرار است چه کاری انجام دهیم؛ امیدوارم شما بدانید، امیدوارم که برایش آماده
باشید چرا که همیشه تمرکز بر روی شماست، تک تک این تمرینها، مفاهیم، این سفر، این
تصویرسازیها، همگی روی شما متمرکزند. این روشی مقدس و زیباست که صمیمانه و مملو
از فهم و درک است، روی شما متمرکز است، روحِ شما، عزیزانم، و این در مرکز همهٔ
آموزشهای ماست.
«کرایون، آیا این، خدمت به خود و
خودشیفتگی نیست؟ همیشه به ما گفته شده که در مورد خود اینگونه فکر نکنیم!»
عزیزانم، به شما چیزهای خاص بسیار
زیادی گفته شده که در واقعیتی که در آن زندگی میکنید مربوط به زندگی اجتماعی یا
رویکرد بقا و یا هر چیز دیگری است که هیچ ربطی به روح شما ندارد. ما دربارهٔ عشق و
شفقتی که منشا آن از آن سوی پرده است صحبت میکنیم و این دربارهٔ شماست، «اهمیت
دادن و مراقبت از شما» وجود دارد. همهٔ اینها زیباست، همهٔ اینها عاشقانه است،
همهٔ آنچه آن سوی پرده است، روح شما را میشناسد و همیشه میشناخته است؛ میبینید؟!
این همان راز است. شما ابدی هستید.
خانوادهای را تصور کنید که همیشه با هم بودهاند، بدون آغازی و بدونِ پایانی. و
این شمایید. روح شما اینطور دیده میشود. و من میخواهم دگر بار شما را به سفری
ببرم، به درون آن بخشی از شما... برای برخی از شما درک آن، هنوز واقعا و حقیقتا
مشکل است، میگویید: «واقعا اینجا چه خبر است؟» این یک آموزش (آموزش سیستماتیک)
دربارهٔ شماست، چیزی که شما برای دیدن آن زاییده نشدهاید، مگر اینکه خودتان
بنگرید و نگاه کنید (نگاه کردن با دیدن تفاوت دارد. دیدن عملی ناخوداگاه و بی هدف
است اما نگاه کردن عملی است آگاهانه و هدفمند) و اکنون در این انرژی جدید، ما از
شما میخواهیم که نگاه کنید.
همه نمیتوانند تصویرسازی و تجسم را
انجام دهند، اما همهٔ شما این توانایی را دارید که در ذهن خود نوعی تصویر ترسیم
کنید تا اینکار را آسانتر کنید؛ اگر حس میکنید این هم سخت است شما مجبور نیستید
که در تصویرسازی شرکت کنید میتوانید فقط گوش کنید...اگر میخواهید بخشی از داستان
باشید، فقط گوش کنید. و دیگرانی هستند که روی پل با من هستند. من مستقیما به کسانی
از شما که در عبور از پل یا حتی تجسم و تصویرسازی آن مشکل دارند میگویم که: این
(تجسم و تصویرسازیها) در زمان خودش برای شما پیش میآید، پله به پله پیشرفت میکنید،
این چیزی نیست که شما با آن زاده شده باشید. این تواناییِ عبور از پل به درون «روح
فرابعدی شما» است، مانند رفتن به یک مکان... اما در هر حال، بیایید اینکار را انجام
دهیم...بیایید دوباره باز هم اینکار را با هم انجام دهیم.
شکاف آنجاست و نمایانگر رفتن از
شناختهها به ناشناختههاست، رفتن از یک واقعیت که درون آن زاده شدهاید به درون
واقعیتی که اکنون در حال کشف و تفحص آن هستید! و نکتهٔ جالب دربارهٔ این تفحص و
اکتشاف اینست که این سفر، همهاش دربارهٔ «تو» است!
برخی میگویند: «من میترسم که به
این مکان جادویی بروم چون من نمیدانم قرار است چه اتفاقی در آنجا روی دهد!
(کرایون میخندد!)» شما آن را درک نکردهاید، عزیزانم! ما قرار است به «مکان
جادوییِ شما» برویم! آنچه ما برای شما و به همراهِ شما انجام میدهیم، اینست
که به شما اجازه میدهیم بقیهٔ خودتان را به تماشا بنشینید. این ترسناک نیست. این
زیباست، ترسناک نیست، شکوهمند است...
دلایل ترسیدن شما خیلی ساده است: چون
شما قبلا اینکار را انجام ندادهاید و بسیاری با این ترس مواجه میشوند. شما انرژی
جدیدی روی این سیاره دارید و از آن ترسیدهاید! البته برخی از شما؛ چون نمیدانید
قرار است بعدا چه روی دهد. پس این امری عادی است که شما تمایل نداشته باشید وارد
فضایی شوید که تا به حال آن را تجربه نکردهاید! اما این یکی عزیزانم، مکانی امن
است، و ما قبلا این را گفتهایم.
پیش من روی این پل بیا...با من روی این
پل بیا...و پیش من روی این پل بیا...بیا با هم برویم...از تو میخواهم دست مرا
بگیری...
دیگرانی هم هستند که هم اکنون در حال
عبور از پل هستند و هر هفته این کار را انجام میدهند، تعدادِ بسیاری از شما هست.
اگر شما روح به روح متحد هستید، آیا همین حالا دستانتان را به آنان که هنوز مطمئن
نیستند و تردید دارند، میدهید؟
بیایید با هم مثل یک گروه برویم و «یک
روح» را که آن، تو
هستی کشف کنیم... در هر حال اگر این را درک نمیکنی، این را بدان که این ماهیت و
جوهرهٔ یک واقعیت فرابعدی است... در فرابعدیت هیچ «انفرادی و تک
بودنی» وجود ندارد و هیچ تنها بودن و تک بودنی در آنجا وجود ندارد، همه چیز با
هم است. فهمیدن آن سخت است، توضیح دادنش دشوار است، اما دیگران میتوانند به تو
کمک کنند که «آن کسی که هستی را کشف کنی».
ما به وسط آن پل میرویم، آنجا مه
است، اکنون بیا مستقیم از میان آن عبور کنیم، با من بیا، بیا با هم حالا از میان
مه عبور کنیم، همین حالا، آیا بامن میآیی؟
اوه! مه، به محض اینکه به
درون آن میروی محو میشود، این خودش یک استعاره است، استعاره از یک مانعِ نامرئی
است که تو را متوقف میکند مگر اینکه تو واقعا جدی باشی و واقعا قصد آن را داشته
باشی. و تو حقیقتا قصد آن را داری وگرنه اینجا نبودی...
در آن سوی پل، چیزهای بسیار زیادی
هست که هنوز توصیفش نکردهایم؛ اما اساسا تو قرار است خیلی ساده از میان یک پرتال
یا یک درگاه بگذری، البته اگر انتخاب کنی که آن را ببینی...تو از یک مکان به مکان
دیگری منتقل میشوی، تو به یک مکان بزرگداشت و افتخار
وارد میشوی...
هنگامیکه ما این مدیتیشنها را در
ابتدا شروع کردیم، شما از میان یک «در» که نامی روی آن بود گذر میکردید، و
آن
نام را نمیتوانستید بفهمید یا بخوانید. ما از شما خواستهایم که این پرتال، این
درگاه را توصیف کنید... این سرزمین را توصیف کنید... برخی از شما مگویید: « واقعا
چیزی برای توصیف کردن نیست، فقط همهٔ آن زیبایی محض است، رنگ است، چیزهایی هست که
من قبلا هرگز ندیدهام»... و تو شروع به فهمیدن این میکنی که» این شکوهمندی من
است.»
این مکان همیشه در حال تغییر است،
این انرژی آگاهیِ توست که میبینی: الگوها، امواج، پردههایی
از رنگها... تو از میان آنها میگذری و وارد آن تئاتر دایرهای شکل میشوی. تئاتر
دایرهای باز هم اینجاست، تئاتر گُودِ خالی با استیجی که دایرهای است و دورتادور
آن صندلی چیده شده است... تعداد صندلیهای آن میتواند ده تا ده هزار تا باشد..
این فقط بستگی به این دارد که امروز قرار است چه کاری انجام دهی، بنابراین بسیاری
از شما میدانید که امروز قرار است چه کاری انجام دهیم، چون دو مدیتیشن قبلی هم...
خب، دنبالهٔ چنلِ پیشمدیتیشن بودند (دربارهٔ شفقت) این یکی هم همینطور. خیلی مهم
است که درک کنی و بفهمی که چه در پیش است. همیشه یک گرامیداشت است،
همیشه.... زیرا این درسِ روحِ شماست عزیزانم...
هنگامیکه تو به این مکان میآیی،
واقعا درک نمیکنی که چه خبر است؟ تو روی آن صندلی مینشینی و آنجا مینشینی و
اتفاقاتی در اطراف تو روی میدهد. و این چیزها که اتفاق میافتند همگی دربارهٔ تو
و مربوط به تو هستند. و همیشه یک جشن برپا میشود یا اینکه اطلاعاتی به تو
داده میشود یا اینکه پاهایت شسته میشود یا چیزهایی درباره تو و شکوهمندیِ تو
آشکار میشود...این همان درس است: «تو و روحِ تو کشف و آشکار میشوید...»
از تو میخواهم که از پلهها پایین
بروی و از آن سطح شیبدار که به آن استیج دایرهای میرسد بالا بروی و از تو میخواهم
که درک کنی که تماشاچیان دوباره از قبل آنجا نشستهاند، اگرچه برخی مواقع آنان به
صف و به ترتیب وارد میشوند. این دفعه بسیار سخت است که حتی آنان را تماشاچیان
نامید، زیرا اینان «خانواده» هستند هیچ چهرهٔ ناشناسی اینجا نیست؛ حتی اگر
تو این افراد را که در صندلیها نشستهاند (در دنیای چهاربعدی) نشناسی، باز هم
آنان ناشناس نیستند، واقعا ناشناس نیستند، زیرا همهٔ آنان بخشی از آن خانوادهای
هستند که ما دربارهٔ آن صحبت میکنیم... وقتی آن سوی پرده هستید همگی همدیگر را میشناسید،
تو آنان را میشناسی.
برای من بسیار سخت است تا این را
توصیف کنم. اهمیتی ندارد که تو فکر میکنی چه کسی هستی یا چه تعداد دوست و رفیق
داری یا اصلا نداری یا از چه چیزهایی گذر کردهای، در آن زمان که نفس آخر را میکشی
(موقع مرگ) و بیدار میشوی، دهها هزار چهرهٔ خندان میبینی که به تو میگویند: «به
خانه خوش آمدی...». و تو همهٔ آنان را میشناسی، این باعث میشود چه احساس
داشته باشی که تو همهٔ آنان را میشناسی؟ همهٔ آنان...همهٔ آنان...
هم اکنون، از تو میخواهم که روی آن
صندلی بنشینی، و همهٔ آنان که اطراف تو نشستهاند قرار است به تو نگاه کنند و برای
تو شفقت داشته باشند. این بار با دو دفعهٔ قبل یک تفاوت خیلی کوچک دارد.
این بار درباره شفقت داشتن برای خود است. بنابراین در این لحظات همهٔ آن
تماشاچیان و خودت قرار است تمرکز بر شفقت تو برای خودت داشته باشید. آنان قصد
دارند تو را با آغوشی از عشق احاطه کنند و بنابراین تو شروع به درک
این میکنی که چرا باید برای روحِ خودت شفقت داشته باشی...چون آن زیباست... شفقت
ترحم نیست، شفقت جشن است...
آیا میتوانی گلی ببینی که بسیار
زیباست و برای آن شفقت داشته باشی و عشق آن را احساس کنی؟ تو برای آن گُل احساس
تاسف نمیکنی، تو برای آن گل و همه آنچه هست احساس شفقت داری. تو آن گُل هستی که
روی صندلی نشستهای، و همه آنچه اطرافِ تو است میگوید «تو پیروز هستی(شدی)» ،
آهن، آهن را تیز میکند! (یک ضرب المثل از انجیل ، بدین معنا که افراد شبیه هم ،
همدیگر را تقویت میکنند، مثل افراد فرهیخته و باهوش که در اثر معاشرت با هم باهوشتر
و فرهیختهتر میشوند.) و تو باردیگر از طریق یک زندگی (این تناسخ و زندگی اکنونت)
در حال کار بر روی پازل خودت هستی...زندگیای که در آن تو از همیشه قویتر ظاهر میشوی...
جشن بگیر و برای روحت شفقت داشته
باش...
نام تو اینجا نوشته شده است. همهاش
دربارهٔ شفقت برای خودت است. اوه...! آیا همه چیز بهتر نشده؟ میتوانی این را حس
کنی؟ و هنگامی که تو بتوانی این را حس کنی، همهٔ آن چیزهایی که در زندگی تو
نامناسب هستند-چه ترس باشد، چه بیماری، چه چیزهای دیگر، از زندگیت بیرون میروند...و
تنها چیزی که باقی میماند «عشق خدا برای توست» و «عشق خانواده به تو»
که دستانش را گشوده تا تو را در آغوش بگیرد و بگوید «بگذار شفقت برای تو
باشد...»
ما عاشق تو هستیم...
من از تو میخواهم که آنجا با من
بنشینی...
من با تو خواهم ماند، همه تصاویر
ممکن است از ذهنت برود! اما من با تو میمانم...
بیا برای لحظاتی کوتاه برای تو جشن
بگیریم...
بمان...
و اینچنین است.
نظرات
ارسال یک نظر