مدیتیشن۴۱
2021.07.07
درود عزیزانم، کرایون هستم.
به راستی کمی نزدیکتر بیایید.
تا حدود یکسال پیش هرگز این سخنان را
به زبان نیاوردم. ایدهٔ نزدیکتر شدن به آنچه در ادراک شما به عنوان وجودی از آن
سوی پرده است، هرگز در سناریوی انرژی یا آگاهیِ کاری که انجام میدهیم، نبود. چنلکردن
همیشه اینگونه بوده که ما به عنوان پیامآورانی سرشار از عشق، تمامیت و شفافیت آمدهایم
تا حقایق اصلی را به شما ارائه دهیم. و این تمام کاری است که ما انجام دادهایم.
تمام کتابهایی که نوشته شدند، تمام پیامها، صدها چنل در تمام این سالها صرفاً
پیامهایی بودند درباره این سیاره، پیامهایی درباره آنچه احتمالاً در راه است، یا
بیش از هر چیز دیگری پیامهای کمک برای تودهها و برای تمام آن روحهای کهنی که
خود را نورپیشه مینامند. ما در اوایل، این اصطلاح را تحت عنوان «فانوسهای
دریایی» به کار بردیم. زیرا شما در میان افراد بسیاریایستادید و با نور خود راه
را به آنان نشان دادید. اما ناگهان، میگوییم کمی نزدیکتر بیایید، زیرا چیزهایی
که فکر میکردید هرگز تغییر نمیکنند، در حال تغییرند.
از چیزی که به باور شما ثابت است، چه
ادراکی دارید؟ خدا هرگز تغییر نمیکند. «روحِ هستی» هرگز تغییر نمیکند. آن سرچشمه
آفرینش؛ هر نامی که میخواهید بر روی آن بگذارید؛ تا ابد بدون تغییر است.
بنابراین، این چیزی است که آن را پایدار و ثابت مینامید. و [البته] چیزی هست که
شما نسبت به آن آگاه نیستید.
شما در طول زندگی، در این باره
[چیزهایی] میآموزید، حال این آموختهها میتواند در گروههای معنویتان، در نظریههای
شما، در متافیزیک شما و یا هر چیز دیگری باشد. شما قواعد را میآموزید، و میگویید:
«شیوه عملکرد آن، اینگونه است. ما اینگونه شفا مییابیم. ما اینگونه عبادت میکنیم.
ما خواستههایمان از «روحِ هستی» را اینگونه بیان میکنیم.» آنگاه در ادامه کسی
میآید، به عنوان مثال کسی مانند من، و میگوید: «این تغییر کرده است.» و شما میگویید:
«نه! نه! خدا هرگز تغییر نمیکند!» و این همان زمانی است که دوباره به شما میگویم:
«به من نگاه کنید، رابطه بین ما تغییر کرده است.»
آن سرچشمهٔ انرژی که زیبا و نامتغیر
است، همان که آفریننده عشق است، همواره یکسان خواهد بود. اما رابطه آگاهی یک
انسانِ در حال تکامل تغییر خواهد کرد، و شما همان [فرد در حال تکامل] هستید.
کمی نزدیکتر بیایید.
کشف و شهود در «حلقهٔ دوازده» این است.
شما بزرگتر از آنی هستید که تا به حال به شما گفتهاند. طرحی وجود دارد، و این طرح،
بزرگتر از چیزی است که تا به حال به شما گفته شده.
«خدا»، این واژه که شما به کار میبرید،
پدری که در آسمان باشد تا مورد پرستش قرار گیرد، نیست، هرگز! آن طرح هرگز این
نبوده. آن طرح این است که تو همیشه بخشی از سرچشمهٔ آفرینشگر بودهای. روح تو بخشی
از آن است. حقیقتش این است که این [نکته] هرگز به شما گفته نشده، واقعاً گفته
نشده.
حقیقتی عظیمتر در دست است عزیزانم.
آن حقیقت آنچنان عظیم است که بسیار فراتر از هر چیزی است که بتوانید تصور کنید. آنقدر
فراتر که برخی به آنجا نخواهند رفت! آنها خواهند گفت: «غیرممکن است!» آنها
خواهند گفت: «این احمقانه و دیوانهوار است!»
در میان فرهنگهای بسیار، چند استاد
از این سیاره دیدن کردهاند؟ شما برخی از آنها را میشناسید، [اما] بقیهشان را
نه. برخی از آنها بومی بودهاند، استادانی که آمده و آنچه قادر به انجامش بودهاند
را نشان دادهاند و هرگز نگفتند: «من خیلی خاص هستم.» آنها [گفته و] خواهند گفت:
«من یک انسان، زاده شدهام. من به اینجا آمدهام تا به شما نشان دهم که یک انسان
چه کارهایی میتواند انجام دهد.» احتمالاً نه یک انسان عادی، بلکه انسانی که پر از
نور خداست. پر از نور، آن قدر که شاید بالاتر از سطحی باشند که بتوانند با
اطرافیان زمان خود در تطابق و هماهنگی باشند، اما آنقدر مالامال از نور خدا بودند
که همچون فرشته به نظر میآمدند، شاید مورد پرستش قرار میگرفتند، شاید حتی کشته
میشدند! زیرا آنها تنها کمی زیادی خاص بودند.
عزیزانم، در طول تاریخِ شما، همواره
حقیقتی بزرگتر به شما نشان داده شده است. آیا افکار شما میتوانند فیزیک را تغییر
دهند؟ بله! آیا افکار شما به تنهایی میتوانند به شیوهای خاص، انرژی کافی برای
تغییر سلولهای بدن شما را تولید کنند، تا بیماری و درد را برطرف سازند؟ بله! آیا
این کارها آنچنان غیرمعمولند که تنها وجودهایی فرشتهگون با انرژی و تفکر بالاتر
قادر به انجام آن هستند؟ پاسخی که میخواهم بشنوید این است: در یک انرژی قدیمی
شاید، اما نه در این انرژی؛ زیرا میبینید که کمی نزدیکتر هستید. در واقع شما
بسیار نزدیکتر هستید.
«کمی نزدیکتر بیایید» به این
معناست. میخواهم آنچه استادها میگفتند «میتوانید باشید» را ببینید. میخواهم
چیزی را ببینید که انتظارش را نداشتید. تمام این تجربه حلقه دوازده یک استعاره
است، عبور از پل به آن حقیقت عظیمتر. عبور از پلی که نه تنها آگاهی شما از اینکه
چه کسی هستید را ارتقا میبخشد، بلکه شروع به تجلی چیزی میکند که شاید از آن آگاه
نبودهاید.
بعضی از شما در قسمتهای بسیاری [از
حلقه دوازده] همراه با ما از پل عبور کردهاید. شما میآیید، گوش میدهید، از پل
عبور میکنید، برخی از شما میتوانید تصویرسازی کنید، و برخی نه؛ اما همه شما
احساس میکنید که چیز متفاوتی وجود دارد. ممکن است این چیزها را به عنوان یک آیین
و مراسم قلمداد کنید. به عنوان مثال، شاید مانند فرهنگی که در آن والدینتان هر
هفته شما را به کلیسا میبردند، و شما بارها میآیید و میروید، اما از این که هیچ
چیزی به خانه نمیبرید، آگاه نیستید، واقعاً که همینگونه است. این تجربه عبور از
پل و رفتن به انرژی روح خود، در هنگام بازگشتتان، تغییر آن بخش از شما را آغاز میکند،
[به شرطی] که شما اینچنین بخواهید.
ممکن است بپرسید: «چه چیزی ممکن است
تغییر کند؟» من به شما خواهم گفت. ما میخواهیمایدهای را آغاز کنیم. اینایدهٔ
جدیدی نیست، اما شاید لازم باشد آن را به شیوهای متفاوت بشنوید.
ای روح کهن، آیا ممکن است «حقایقی
اصلی» وجود داشته که برای زمان بیداری در فرایند تکامل، در درون شما کاشته شده
باشند؟ آیا این ممکن است؟ آیا به زندگیهای گذشته باور دارید؟ آیا باور دارید که
مدت زمانی بسیار بسیار طولانی اینجا بودهاید؟ آیا ممکن است که در آن زمانها چیزهایی
آموخته باشید، [مثل] مسائل شمنی؟ شما حقیقت عظیمتری را آموختید و آن در [وجود]
شما کاشته شد و مانند قطعاتی از طلا در آنجا باقی ماند، تا اگر روزی آگاهی این
سیاره، بیداری بیشتری را آغاز کرد، شما بتوانید آنها را جمعآوری کنید و آنها
شروع به پدیدار شدن کنند.
و [در این زمان] شما خواهید گفت: «من
این را میدانستم! بله، آن را احساس میکنم! بله! سرانجام!» آیا این ممکن است؟ و
آیا خیلی عجیب است؟ نه تنها ممکن است عزیزانم، بلکه اکنون زمان آن است. به راستی
که برخی از شما در حال بیدار شدن به حقایق عظیمتری هستید.
امروز شما در معرض یک [حقیقت] بودید،
حقیقتی عظیم. فرمانده سوزان یکسره از این پرده عبور میکند. او از گام برداشتن در
آن سوی پل بسیار آگاه است. حالا دیگر این کار برایش مثل عادت شده است. او طوری از
آن صحبت میکند که گویی این واقعیتِ همیشگیِ اوست، و هست. بدون هیچ گونه تشریفات و
معطلی، بدون هیچ عبور کردنی، بیآنکه پردهای باشد، او به آسانی تمام مدت آنجاست؛
و چون او [همیشه] آنجاست، کاری هست که او میتواند انجام دهد. کاری که نه تنها خود
قادر به انجام آن است، بلکه میتواند به شما بگوید که انجام این کار برای شما نیز
چقدر آسان است.
یک حقیقت عظیمتر این است که هر روحی
تغییرناپذیر و ابدی است. ممکن است به این سیاره بیایید و هر آن کسی باشید که فکر
میکنید هستید، با جنسیت و نامی که دارید. اما زمانی که به واسطه چیزی که آن را
مرگ مینامید، این سیاره را ترک می-کنید، تمامِ «آن شما» باقی میماند. شما به آن
سوی پرده، پا میگذارید، جایی که از آنجا آمدید. شما به خانه میروید. زمین، موقتی
است. این [یک] تعطیلات است! [کرایون میخندد] میتوانید بخندید! تعطیلاتِ دشواری
است؛ اما زمین، جایی که شما به آن تعلق دارید، نیست. شما به خانه تعلق دارید؛ و
بنابراین هنگامی که در این زمانِ گذرا شخصی را از دست میدهید، بخش سهبعدی شما میگوید
که این همیشگی است، اما فرمانده [سوزان] آمده تا چیز متفاوتی به شما بگوید. او به
شما خواهد گفت که او متوجه شده که آنها نرفتهاند.
بیا از این پل عبور کنیم. بگذار
ببینیم. بیا از پل عبور کنیم. آیا میخواهی که با من انجامش دهی؟ کسانی که گمان میکردی
رفتهاند را دوست داری چگونه ملاقات کنی؟ بیا انجامش دهیم. دستم را بگیر، همین
حالا. بیا با هم از آن پل بگذریم.
[شروع موسیقی]
چیزی نیست که بخواهی تصور کنی.
واقعاً نیست، اما اگر بخواهی، میتوانی تصور کنی. اساساً این [کار]، قدم برداشتن
در یک مسیر، از مکانی به مکانی دیگر است. فقط با من همراه باش، در مسیری از یک
مکان به مکانی دیگر. اما تو از جایی که فکر میکردی خانه است به جایی میروی که
[حقیقتا] خانه است. تو واقعاً از یک مکان موقت به یک مکان دائمی میروی، و در آن
مکانِ دائمی یک [سالن] تئاتر هست.
هر هفته ما به این حلقه میرویم، به
این تئاتر دایرهوار. دوباره با من بیا. دستم را بگیر. همراهم بیا. از پلههای
آمفیتئاتر پائین برو تا به روی صحنه بروی. یک صندلی آنجاست. همیشه یک صندلی آنجا
هست، اگر قرار بر بودنش باشد. [کرایون میخندد] و این بار نیز خواهد بود. جایی
برای تو تا به راحتی نشسته و اجازه دهی چیزی آشکار شود، چیزی که برای تو راحت است،
اما شاید امروز چیزی بیش از راحت بودن باشد.
از تو میپرسم که اکنون چه کسانی با
من هستند، آیا بر روی این سیاره کسی را از دست دادهای؟ نه فقط اخیراً، کسی که
برایت آنقدر خاص باشد که در تمام اوقات به او فکر کنی؟ تو در تمام اوقات به آنها
فکر میکنی. اگر از کسانی هستی که میتوانند بگویند: «بله!»، من تو را میشناسم. و
اگر از کسانی هستی که میگویند: «خب، هنوز نه!» و شاید بگویی: «اخیراً نه!»، باز
هم من تو را میشناسم. فقط صبر کن، چرا که [کسانی] خواهند بود، زیرا زندگی همین
است.
از تو میخواهم که بر روی آن صندلی
بنشینی و اجازه دهی نور، در سمت حضار کم و در اطراف صندلی تو زیادتر شود. میخواهیم
کاری انجام دهیم که پیش از این نیز انجام دادهایم، اما امروز به خاطر آنچه از
فرمانده شنیدی، ارزشمندتر است. او آن تصمیم را گرفت و چنل خاصی که امروز به شما
ارائه دادم را تکرار کرد. اگر از موهبتی برخوردار هستید -هر چقدر هم که عجیب باشد-
اطرافیانتان را نیز سهیم کرده و به آنها کمک کنید. خودتان را از آنها جدا و مجزا
نکنید. فرمانده سوزان نه تنها خودش راشناساند، بلکه چیزی را به همه نشان داد و به
آن اعتبار بخشید.
کسانی که دوست داشته و از دستشان
دادهاید، نه رفته و نه از دست رفتهاند. آنها اینجا هستند. آنها در سوی دیگر
این پرده نیستند. پس میتوانید روزی و یا اینکه زمانی، با آنها صحبت کنید. آنها
هرآنچه که در زندگی شما میگذرد را میدانند و از آن آگاهند. این همان وعدهای
است که ما به شما دادیم.
از منظری دیگر، شما نیز برای
فرزندانتان و کسانی که دوستشان داشته و با آنها همراه هستید، چنین خواهید کرد.
شما نیز همین کار را برایشان انجام خواهید داد. اگر بپذیرید و بدانید که آنجا
هستند، آنها نیز همین کار را برای شما انجام میدهند. بیا [حضورِ] آنها را
بپذیریم.
نور بر روی حضار ظاهر میشود و نفست
بند میآید، زیرا آنها آنجا هستند. و اگر بخواهی هر یک از آنها میتوانند
بایستند و پیامی را بدهند که واقعاً خواستار شنیدنش بودی.
«مادر، من نرفتهام! [کرایون میخندد]
پس بس کن! بس کن! به این فکر کن که من هستم! زیرا این برای من نیز آزاردهنده است.
زمانی که بیدار میشوی، من تو را میبینم. زمانی که بازنشسته میشوی، من میبینمت.
و من در هر ساعتِ بیداری، دوستت دارم.»
«همسرم! من نرفتهام! از تو میخواهم
که از زندگیت لذت ببری، دیگران را ملاقات کنی و با آنها باشی.»
میبینی که این به کجا ختم میشود؟
آنها نرفتهاند. عزیزانم آن درس، این است! اگر در روح خودت باشی متوجه میشوی که
همهٔ آن دیگران، همیشه در روح تو بودهاند، همانگونه که تو در روح دیگران خواهی
بود. اگر متوجه نشدی، اگر درباره آنچه قبلاً گفتهایم چیزی نمیدانی، [باید گفت]
چیزی وجود دارد به نام «اشتراک روح». این یک حقیقتِ عظیمتر است. هیچ کس، در هیچ
یک از سیستمهای اعتقادی این سیاره، تا به حال در این مورد چیزی به شما نگفته. شما
همیشه منفرد [و جدا] بودهاید، در نتیجه میتوانید پاداش گرفته یا مجازات شوید.
آیا میفهمید که این چقدر سطحی و سادهانگارانه است؟ شما همیشه بودهاید زیرا روح
شما، روح شماست و برای همیشه از آنِ شما خواهد بود تا بتوانید پاداش بگیرید یا
مجازات شوید. آیا این واقعاً برای شما شبیه خداست؟! یا شبیه به چیزی است که انسانها
ساختهاند تا آنچه احساس میکنند درست یا غلط است را توجیه کنند؟ و این در تضاد با
روحی است که با دیگران و با خانواده شریک میشود، مانند سرچشمه آفرینش. شما برای
آمدن و رفتن قراردادهایی را میپذیرید و در زمانهای مشخصی به این سیاره آمده و آن
را ترک میکنید و هرگز نرفتهاید.
حال لحظهای بر روی آن صندلی بنشین.
بنشین. و از تو میخواهم کسانی که فکر میکردی برای همیشه رفتهاند را ملاقات کنی؛
و میخواهم که لبخند بزنی. و اگر اشکی هست، میخواهم به آنها اجازه دهی که بیایند
و بدان که حقیقت عظیمتری وجود دارد. و این بهترین شفایی خواهد بود که تا به حال
داشتهای؛ و این باعث آن میشود که فعالیت شیمیایی بدنت با لذت همراه شود، و اگر
باور کنی که این واقعی است، عمر طولانیتری خواهی داشت؛ و هنگامی که از آن صندلی
بلند شده و «حلقه دوازده» را ترک کنی، به تو خواهم گفت که این چیزها میمانند، و تو فرآیندی از
بیداری را آغاز میکنی، فرایندی که ربطی به بازگشتن به آن صندلی ندارد. میبینی که
تغییر کردهای. این با تو میماند. شفا هم با تو میماند.
من کرایون هستم، عاشق انسانها.
از شما میخواهم این حقیقت عظیمتر
را دانسته و درک کنید که در یک روزگار متفاوت هستید. در واقع همه فانوسهای دریایی
[اینگونهاند].
و اینچنین است.
نظرات
ارسال یک نظر