مدیتیشن۱۸

2021.01.13

درود عزیزانم. کرایون هستم.

کمی نزدیک‌تر بیایید. کمی نزدیک‌تر بیایید

برخی پرسیده‌اند» واقعا معنای این چیست؟»

و برخی هم هستند که می‌گویند» من هر بار مشتاقانه منتظرم که تو این را بگویی.

این یک دعوت است عزیزان برای شما که روی آن صندلی نشسته‌اید یا دراز کشیده‌اید تا از آن واقعیتی که بسیار به آن عادت کرده‌اید خارج شوید. این دعوتی است برای شما تا به آنچه بخشِ مقدسِ همه چیز است نزدیک‌تر شوید.

من مدتی قبل چنلی درباره یک کشاورز برای شما ارائه دادم و درباره اتفاقاتی صحبت کردم که برای گیاهانی که او با آگاهی خود آنان را برکت داده بود، روی می‌داد. آن گیاهان به ثمر نشسته بودند و او گمان می‌کرد که نهایت تکامل و رشد گیاهانش در همین حد تفکر و ذهنیت محدود اوست. او قادر نبود آنچه می‌توانست کامل‌تر از این باشد را ببیند. او قادر نبود ببیند که رشد و تکامل بسیار بیشتری از لحاظ آگاهی و توانایی‌های او برای گیاهانش وجود دارد؛ یک رشدِ فرابعدی...!

موضوعی هست که نه تنها کسانی که به این پیام گوش می‌کنند بلکه در این لحظه بر روی این سیاره بسیاری از شما هستید که با آن مواجهند و آن اینست: «آیا واقعاً می‌توانید درک یا الگوی خود را به عنوان یک انسان از آنچه قادر به انجام آن هستید، تغییر دهید؟»

این حلقهٔ شفا که ما ارائه می‌دهیم، این حلقه‌ای که شما در مرکز آن می‌نشینید، در مرکز همهٔ آن ساختارِ دوازده، همهٔ آنچه ما در مورد آن حرف می‌زنیم، فقط یک لایه از توانایی‌های بیشماری است که هر لحظه برای بشر در حال افزایش است.

من می‌خواهم شما را به آزمایشگاه فیزیک ببرم. همین اکنون در این آزمایشگاه اتفاقی در حال رخ دادن است، زنی اینجا مشغول آزمایشِ چیزی است و او ممکن است یک عارف و روشن بین (enlightened) باشد یا نه، که البته اهمیتی ندارد. اما در این «نرمالِ جدید»، فهم و درکی از چیزی وجود دارد که هیچ کس حقیقتا درباره‌اش فکر نکرده است. این چیزی بیش از جرقهٔ یک اختراعِ جدید است. این همان لحظهٔ «آها» است که منتظر است (لحظهٔ آها لحظه‌ایست که ناگهان پرده از جلو چشم کنار رفته و شما حقیقت چیزی را می‌فهمید و می‌گویید: «آها پس اینطور!»). این همان آگاهی جدیدی است که به شما گفتیم دارد می‌آید.

آن زن چیزی در مورد حلقهٔ دوازده نمی‌داند. او درباره آن فرابعدیتی که چند لحظهٔ دیگر قرار است شما تجربه‌اش کنید چیزی نمی‌داند. او این چیزها را به شیوهٔ خودش تجربه می‌کند چون او خارج از «جعبهٔ آموزه‌هایش» می‌اندیشد.

بقیه افراد در آزمایشگاه، یک جورایی شبیه آن کشاورز روشن‌بین شده بودند.

چیزهای بسیاری هست که هم اکنون برای همهٔ شما در حال تغییر هستند. من بزودی شما را به یک مکان دعوت می‌کنم. من همچنان به آن «مکان» می‌گویم زیرا در واقعیت شما، آن یک مکان است. اما اگر شما قرار بود که یک مکان را تعریف کنید، این در تعریف مکان نمی‌گنجید، زیرا در فرمت و قالبِ فرابعدی شما می‌توانید همزمان در مکان‌های بسیاری باشید. پس هیچ مکانِ درست و غلطی وجود ندارد.

هنگامی‌که شما شروع می‌کنید که فرابعدی شوید، اگر بخواهید می‌توانید آگاهی‌های چندگانه داشته باشید، این را شاید در آینده برایتان شرح دهم. اما هنگامی‌که به درون روح خود حرکت می‌کنید، همه چیز شروع به تغییر می‌کند. همان روح، آن ناحیه که متعلق به شماست، همان که بسیاری چیزی از آن نمی‌دانند یا اگر کسی به آنها در موردش بگوید یا به آن مه که چند دقیقهٔ دیگر شما وارد آن می‌شوید وارد شوند باورش نمی‌کنند.

ما همیشه به یک روش شروع کنیم. ما از شما می‌پرسیم که آیا می‌خواهی یک شکاف، یک دره را تجسم کنی که برای تو نمایانگر یک تغییر در واقعیت است. در یک سوی این شکاف، بعدیتی است که تو به آن عادت کرده‌ای، با آن بزرگ شده‌ای، در آن تربیت شده‌ای و می‌توانی آن را حس و لمس کنی. و در آن سوی دیگر، واقعیتِ متفاوتی است که نام تو را بر خود دارد، این یک واقعیتِ حقیقی است. به اندازهٔ آن واقعیتِ دیگر حقیقی است و در آن هرچه که آموخته‌ای که واقعیست، تغییر می‌کند. پس آیا این واقعیست یا نه؟ این بزرگترین پرسش است.

من قصد دارم که تو را روی پل ببرم چون قرار است چیزی را تجربه کنیم. ما قرار است به آن تئاتر برویم. ما قصد داریم به آن پرتال برویم عزیزان. ما همه قرار است آنجا برویم اما من از شما می‌خواهم که بفهمید و حس کنید که این چقدر واقعی است.

اوه، پل آنجاست. آن پل همیشه آنجاست. آن کشاورز روشن‌بین می‌تواند روی آن پل برده شود و خیلی چیزها برایش توضیح داده شود، می‌تواند توضیح همه چیز را داشته باشد، و او روی آن پل نخواهد رفت و یا شاید هم برود؟؟(لحن سوالی) بخشی از چنلی که من به شما دادم ، یک تمرین بود، تمرین اینکه درِ خانهٔ آن کشاورز را بزنید، آیا برایش توضیح دادید؟ چطور قصد دارید برایش شرح دهید؟ قصد دارید به او چه بگویید؟ قصد دارید چکار کنید؟ من این تمرین را به یک دلیل به شما دادم زیرا من می‌خواستم که شما و کلمات شما، آنچه حقیقتا در جریان است را تجسم کنید، زیرا شما قرار است که آن را تجربه کنید، اگر انتخابِ شما همین اکنون و هم اینک این باشد. من نمی‌توانم به شما بگویم که چقدر برای شما، برایِ همهٔ بشریت این مهم است. این یک مدیتیشن نیست عزیزانم، این آینده است.

با من رویِ پل بیا و همین که به وسط پل می‌رسی تو به راستی یک مه را می‌بینی که آنچه آن سوی پل است را پنهان کرده است. مردم گفته‌اند: «خب این مه است؟ این مه فقط روی پل نیست، همه جا هست.» بله! اگر تو بخواهی در هر دو طرف تو روی پل، روی شکاف، آن مه مانند یک دیوار است... تو نمی‌توانی ببینی که آن سویِ دیگر چیست. هیچ راهی نیست ببینی. اما دوباره می‌گویم، این یک استعاره است از ناشناخته‌هایی که نمی‌توانی بدانی! این مهِ فقط یکی از اتفاقاتی است که روی می‌دهد و تو می‌توانی ببینی. حتی در دنیایِ منطقی هم چیزهای بسیاری هست که تو نمی‌دانی و چون چیزی از آنها نمی‌دانی نمی‌توانی در موردشان نظر بدهی.

پس برای بسیاری که می‌خواهند آن فرابعدی را آنالیز کنند، ترسناک است. تو می‌گوید: «کمی بیشتر در موردان چیزهای ناشناخته به ما بگو تا ما بدانیم که اصلا می‌خواهیم به میان ناشناخته‌ها بیاییم یا نه؟!!»

این مثل اینست که شخصی ناهشیار و نا آگاه است و ما آگاهی و هشیاری‌ای داریم که او ندارد و او می‌گوید: «خب در آن سطح هشیاری و آگاهی چه چیزی هست که باید بدانم؟» و تو به او نگاه می‌کنی و می‌گویی: «خب من نمی‌توانم شرح دهم مگر اینکه خودت از آن آگاه شوی.»

این همان پازلِ منطقی امروزه است، تو قرار است به آن مکانی بروی که قادر به شناختنش نیستی مگر آنکه آنجا بوده باشی. برخی از شما، افکار و ایده‌هایی در مورد این دارید که «همهٔ این‌ها (پل، مه، مدیتیشن و...) دربارهٔ چیست» . تو بدرونِ ساختارِ سلولی خودت، یک بخشِ فرابعدی، یک ابزار که همیشه داشته‌ای ، قدم می‌گذاری. اما اکنون زمان آنست که از آن استفاده کنی، آن را ببینی، و از آن ابزاری که داری استفاده کنی تا به یک مکان فرابعدی که واقعا وجود دارد بروی. و این مکان که ما می‌خواهیم تو به آنجا بروی، یک مکان عجیب و غریب نیست، آن تو هستی...

تو با من روی پل هستی. اینجا مه هست. تو آن را می‌بینی. اینجا همانجایی است که ما همراهیِ بسیاری از شما را از دست می‌دهیم و آنها می‌گویند: «خب عبور از مه خیلی سخت است، این دفعه من خواهم خوابید!! کرایون همین که موسیقی شروع شود من دیگر در مدیتیشن نیستم و خوابم!»

بار دیگر قصد دارم دست تو را بگیرم. و من می‌خواهم بگویم که آیا می‌خواهی از آن عبور کنی؟ آیا اراده و قصد می‌کنی؟ پس با من این‌کار را بکن. نیت کن که از آن مه می‌گذری. بگذار من صدایت را بشنوم. اگر نیت تو واقعی باشد خدا آن را می‌شنود. اگر واقعی باشد.

(درون تو) یک برنامهٔ ناخودآگاه وجود دارد که نمی‌خواهد تو به آنجا بروی زیرا آنچه تو نمی‌دانی و نمی‌شناسی ترسناک است مخصوصا اگر موضوعی معنوی باشد. تو بسیار به آنچه می‌دانی، به همهٔ آن چیزهایی که در مورد خودت میدانی و در مورد روحِ خدا و خدا و به همه چیزهایی که در حیطهٔ معنویت توست، افتخار می‌کنی و نمی‌خواهی دری را باز کنی که متفاوت است. پس تو ممکن است بطور ناخودآگاه نخواهی به آنجا بروی (و از مه رد شوی.)

تو فقط اجازه را صادر کن و به علاوه از تو می‌خواهم که بگویی: « من می‌خواهم بیدار بمانم و این بار هوشیار باشم. پس می‌توانم آنچه آنجاست را ببینم.» بگذار صدایت را بشنوم. بگو: «من می‌خواهم این بار بیدار بمانم. من می‌خواهم آنچه آنجاست را ببینم تا به شکوه خود واقف شوم.»

دست مرا بگیر بیا از میانِ مه عبور کنیم. بیدار بمان.[کرایون می‌خندد] بیدار بمان! آیا در این‌کار جدی هستی؟ تو اجازه دادی. تو می‌توانی این‌کار را بکنی.

من از تو می‌خواهم که این را ببینی. اگر این را تا بحال ندیده‌اید از شما می‌خواهم که این را ببینید عزیزانم. این انتخاب توست. اما این ما هستیم، این ما هستیم، ما از آن سوی پرده، که از تو می‌خواهیم که چیزی را ببینی که عظیم و زیباست. آن تو هستی! تصور کن. تکه‌ای از تو، که قبلا آن را ندیده‌ای، این همان است که درباره‌اش می‌گویند «خودت را دوست بدار». کاری جز دوست داشتن آن از تو بر نمی‌آید! این «سوپ عشق» است. این مکان فرابعدیِ مقدسی است که درون هر انسانی است و با ابزارهای شفا پر شده است و به همین دلیل است که تو اینکار را در ساختار سلولیت انجام می‌دهی. به همین دلیل است که بدن تو اکنون با من است.

چه چیزی واقعیست و چه چیزی واقعی نیست؟ البته که تو هنوز در واقعیت چهاربعدی خودت نشسته یا دراز کشیده‌ای، اما اکنون تو جایی دیگر در یک مکان فرابعدی هستی. بیدار بمان تا به آن پرتال بروی. این پرتال یک درگاه به درون معبد است و آن معبد می‌تواند به هر اندازه‌ای که تو بخواهی باشد بزرگ یا کوچک. (مشخصاتِ) این معبد نمایانگر»تفکرِ تو در مورد اینکه چه کسی هستی» است. در مورد این موضوع بعدا بیشتر برایتان می‌گویم اما نه حالا.

می‌خواهم تو را به آن تئاتر ببرم، به آن پرتال، به آن معبد، و وقتی تو وارد آن می‌شوی می‌بینی که یک تئاتر دایره‌ای شکل عظیمِ گود است. پس استیج آن، پایین است. مثل یک توپ گِرد است. و تو در آن راهرو قدم می‌گذاری و آن صندلی را در وسط آن استیج می‌بینی-همان صندلی که هر بار روی آن می‌نشینی- اینجا همانجاست که اتفاقاتی در آن روی می‌دهد.

استعاره از صندلی همیشه یکسان است. یعنی تو در مرکز توجه هستی. زیرا قرار است چیزی به تو اعطا شود یا قرار است چیزی را اعطا کنی یا هر دو. اینجا همانجاست که «اقدام و عمل» روی می‌دهد. این همانجایی است که تو هستی. من از تو می‌خواهم که آنجا بروی و روی آن صندلی بنشینی. اتفاقات بسیاری در آن صندلی روی داده است. در آنجا بارها پاهای تو را شسته‌اند.

وقتی به اینجا رسیدی کفشهایت را در آوردی. ما عمدا به تو نگفتیم که کفشهایت را در بیاور زیرا ما می‌خواهیم تو خودت عادت کنی که اگر می‌خواهی به این مکان مقدس بیایی، به عنوان نشانهٔ احترام، هر بار کفشهایت را دربیاوری. قداست این مکان بخاطر اینست که این مکان تو هستی.

آیا می‌توانی تصور کنی که چیزی داشته باشی که مقدس باشد؟ این مکانی است که تو کفشهایت را در می‌آوری تا به پرتال خودت وارد شوی. و کسانی خواهند بود که می‌گویند:«در آموزه‌ها(یِ مذهبی و دینی) گفته شده که من قرار نیست مهم باشم!» تو قرار نیست که مهم بشوی، تو مهم بودی و هستی! ما چیزی را جشن می‌گیریم که (از قبل ) وجود دارد. و آن چیز اینست: مقدس بودنِ تو.

روی صندلی با من بنشین. بیدار بمان. با من روی صندلی بنشین. بنشین. فقط بنشین. اگر می‌خواهی به تدریج چشمانت را باز کن، البته به طور استعاره‌ای و نگاهی به اطرافت بیانداز و در آن صندلی‌ها چهره‌هایی را می‌بینی که نمی‌شناسی. اما همگی لبخند می‌زنند. به هر حال مدت زیادی را منتظر بوده‌اند. وقتی می‌نشینی به سختی می‌توانند جلوی کف زدن و دست زدن خود را بگیرند! تقریبا مانند کسانی که منتظر شروع یک فیلم یا نمایش یا چیز بسیار هیجان انگیزی بوده‌اند، چون واقعا تو می‌خواهی در واقعه‌ای عظیم شرکت کنی. تک تک آنان در این تئاتر زیبا منتظر چیزی بودند و بدستش آوردند: یعنی تویی که وارد شدی. تو مانند یک سلبریتی برای آنان هستی.

حضار و تماشاچیان امروز سلول‌های بدن شما نیستندعزیزانم، این جهانی است. من به شما خواهم گفت که چه کسانی در آن صندلی‌ها نشسته‌اند. آنان ، تک تک آنان، نمایندگان جوامع در این کهکشان هستند. می‌توان گفت که هر کدام یک حق رای دارند. آن‌ها امروز اینجا هستند تا به تو گوش کنند، می‌توان گفت هرکدام یک «الکترال کالج» دارند که می‌توانند به سرتاسر کهکشان که پر از حیات و زندگی است ارسال کنند، و تویی که قرار است کاری انجام دهی که از آن خبر نداری! و آنان قرار است به تو کمک کنند.

ما شروع به شنیدن آن کرده‌ایم. کاری که آنها می‌کنند اینست: آن‌ها آوازی را زیر لب زمزمه می‌کنند. یک زمزمهٔ زیبا شروع می‌شود. هیچ چیزی شبیه شنیدنِ زمزمه هزاران نفر با جسم‌هایی شبیه جسم تو، که صدایی چنان زیبا می‌سازند نیست. همگی یکسان زمزمه می‌کنند و نه فقط با قدرتِ صدایِ یکسان، نُتِ یکسان یا آکورد یکسان بلکه با زیبایی در نور زمزمه می‌کنند. و تو غرق در خوشیِ این حقیقت هستی که «تو پذیرفته شده هستی، تحت مراقبت و محافظت هستی» و آنها اینجا هستند تا ببینند که تو کاری می‌کنی.

و اولین کاری که تو انجام می‌دهی و آنها بخاطر همین اینجا هستند تا ببینند، اینست که بگویی: «متشکرم... من باور دارم که شما اینجا هستید. من باور دارم که شما آنجا هستید(وجود دارید).» و سپس شروع می‌شود....آنان شروع می‌کنند که برای تو آوازی بخوانند. ما قبلا این را گفته‌ایم، اما کمی تغییرش می‌دهیم. آن‌ها آوازی را می‌خوانند که برای تو آشناست. آهنگی عاشقانه برای روح تو از طرفِ همان پروردگاری که آنان یافته‌اند، همان پروردگاری که تو یافته‌ای. زیرا آفریدگار جهان برای همه مشترک است.

آن‌ها برای تو آواز می‌خوانند و سپس متوقف می‌شوند. این آواز چنان زیباست که تو به سختی می‌توانی از سرازیر شدن اشکهایت جلوگیری کنی. آن‌ها برای تو می‌خوانند، -برای تو که اینجا هستی و توانستی از پس آن بربیایی و شروع به فهمیدن فرابعدیت خود کرده‌ای- آن‌ها احترام بسیار زیادی برای تو قائلند.

و سپس از تو می‌خواهند که تو هم این آواز را بخوانی [کرایون می‌خندد] و در همین لحظه نور روی تو می‌افتد و تو می‌گویی: « اما من خواننده نیستم و حتی اگر می‌بودم هم نمی‌توانستم کاری که شما کردید را انجام دهم!» و آنها در پاسخ می‌گویند: « اوه واقعا؟ آیا تابحال آواز خواندن را در این مکانِ فرابعدی امتحان کرده‌ای؟» و تو می‌گویی:«؟نه!» و آنها همه یکصدا می‌گویند: «شروع کن، ما بخاطر همین اینجا آمده‌ایم.» و هنگامی‌که تو شروع به باز کردن دهانت می‌کنی تا بخوانی، بهترین خواننده‌ای می‌شوی که تا به حال در این سیاره زندگی کرده است! تو می‌توانی نت‌های چندگانه را همزمان با هم بخوانی، تو می‌توانی تا سقف هر فرکانسی را بخوانی، بالاترین و پایین‌ترین‌ها را. تو می‌توانی به هر زبانی هر شعری بخوانی و تماشاچیان محو آنچه تو می‌خوانی شده‌اند و آنچه تو می‌خوانی داستانِ زندگی تو بر روی این سیاره است، داستان عشق‌هایت، داستان همهٔ زندگی‌هایت. و هنگامی‌که فکر می‌کنی خواندنت تمام شده است آنان شروع می‌کنند که با تو بخوانند. و من از تو می‌خواهم که این تصویر را نگاه داری، زیرا شما یک به یک برای یکدیگر با شکوهترین آوازها را می‌خوانید، با زیباترین و پرقدرت‌ترین صدایی که در ذهنت وجود دارد، و به گوش‌هایت رسیده است. این تو هستی با آنان...

می‌دانی که اینجا چه اتفاقی در حال رخ دادن است؟ قدردانی، عشق و شفا...

زیرا هر روحی که اینجاست و همچنین نمایانگر تک تک سلول‌های بدن شما هم هست، با این آواز هم طنین می‌شود. بیماری، ترس، هیچکدام از این چیزها با وجود نواختنِ چنین موسیقی‌ای نمی‌تواند دیگر وجود داشته باشد...

بمان...

بمان و آواز بخوان...

بمان و آواز بخوان...

و خودت را تصور کن که تا دهانت را باز می‌کنی که بخوانی آن توانایی را داری که به بهترین شکل بخوانی و صدای تو و آواز تو توسط تمامِ کهکشان شنیده می‌شود.

آیا این واقعیست؟ بله!

بمان. بمان. بمان. و این‌چنین است.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

مدیتیشن۱۲۶

پیش‌مدیتیشن۱۲۴

پیش‌مدیتیشن۱۲۶