مدیتیشن۱۰


2020.11.11

درود عزیزانم. کرایون هستم.

از شما دعوت می‌کنم نزدیک‌تر بیایید...

بار دیگر برای شما توضیح می‌دهم که معنای نزدیک‌تر آمدن این است که از واقعیتی که فکر می‌کنید متعلق به شماست خارج شوید و به واقعیتی بزرگ‌تر که واقعا متعلق به شماست وارد شوید. توضیح آن سخت است با این وجود بسیاری از شما این کار را کرده‌اید. من به همکارم گفته‌ام که این برنامه (حلقه دوازده) را طوری ترتیب دهد که تکرار شود، ادامه یابد و ادامه یابد؛ زیرا بسیاری از چیزهایی که ناشناخته‌اند از طریق تکرار بهتر شناخته می‌شوند. ما قبلا دربارهٔ حقیقت عجیب و غریب بودن بسیاری از کارهایی که قرار است انجام دهیم و اینکه معنای آن‌ها (در ادامه) درک خواهد شد، صحبت کرده‌ایم.

دعوت ما از طریق این برنامه اینست که بیاموزید این‌کار را هر روز انجام دهید، هر روز خودتان به تنهایی این‌کار را انجام دهید... شاید حتی بدونِ راهنمایی... آیا این را می‌شنوید؟ این مفهوم جدیدی است و با این وجود جدید هم نیست! من به شما خواهم گفت که بسیاری از نیاکان باستانی این کار را انجام دادند و نام‌های متفاوتی بر آن نهادند. آنان به دنیایِ دیگری از خودشان قدم گذاشتند، دنیایی که بعضی از آنان آن را رویاپردازی پنداشتند و دیگران هم فکر کردند که فقط تصور و تجسم است؛ اما آنچه آنان انجام دادند بیش از «تجربه خروج از بدن « بود. زیرا تفاوت آن، در اینست که این «تجربهٔ درون بدن» است که شما به درون «خودِ واقعی‌تان» منتقل می‌شوید و در عین حال همان جایی که هستید می‌مانید. تو از بدنت خارج نمی‌شوی. تو به مکانی می‌روی که همیشه همراه توست. این بسیار زیباست...ما قبلا در مورد روح و اشتراک گذاری روح حرف زدیم که این شامل اکتشافاتِ هم اکنونِ شما درباره «میزان بزرگی و عظمت» خودتان می‌شود.

این مدیتیشنِ ویژه، -این تجسم و تصویرسازی یا هرآنچه که خواستید بنامیدش،- هر بار شبیه به هم است. و دلایل بسیاری برای این تشابه وجود دارد. برخلاف آموزش، این یکی نیاز است که تکرار شود. نیاز است که تمرین شود... نیاز است که از نگرش ناشی از آن استقبال شود... نیاز است که هربار که انجامش می‌دهید انتقال یابد و تغییر کند. زیرا این شمایید که از «شما» خارج می‌شوید...! آن شمایی که همیشه می‌شناختید باید در «پذیرش» تغییر کند. آیا مدیتیشن را شنیدید؟ آیا اجازهٔ پذیرش عشقی که از «سرچشمهٔ آفرینش» می‌آید را می‌دهید؟ اگر این را درک کنید به شما کمک خواهد کرد تا موانع ناباوری را بشکنید و فرو بریزید. و هنگامی‌که از پل عبور می‌کنیم شما برای همهٔ آنچه در آن مکان فرابعدی هست، می‌توانید بسیار بسیار آماده‌تر باشید.

من به شما چیزی خواهم گفت که قبلا هم گفته‌ام: برخی از شما از پل عبور می‌کنید و از میان مه رد می‌شوید و حتی وارد معبدی که خود شما هستید می‌شوید و با تمام این وجود، کماکان چیزی شما را عقب نگه می‌دارد، یک تعصب... این همان ناباوری است که رخ می‌دهد. زیرا (رویکرد) خطی بودن شما به شما می‌گوید: «خب من که هنوز در صندلیم هستم و این خیلی دوست داشتنی است!» و من خواهم گفت که نه شما در صندلیتان نیستید. و این تفاوت بین یک مشارکت صد درصدی و یک مشارکت جزئی است. شما هیچ خبر ندارید که چقدر عظیم هستید. و سرانجام کسانی از شما خواهند بود که به آن تئاتر می‌روند و می‌فهمند که در میانِ کهکشان نشسته‌اند و تمام جهان، به جای معبد به آن‌ها می‌نگرد. این به زودی روی خواهد داد و این همان جایی است که ما اکنون می‌رویم...

شما در شرف عبور از پل هستید. این پل شماست و هرطور که شما بخواهید به نظر می‌رسد. ایده و مفهومِ پل همیشه همان است: «عبور از شناخته‌ها به سوی ناشناخته‌ها...»

«کرایون آیا ما هرگز به مکانی می‌رسیم که برای ناشناخته‌ها هم شناخته نشده باشد؟!»

بله! اما همیشه آن هم یک پل دارد. زیرا باید از واقعیت خودتان به واقعیت جدیدی بروید... از چهار بعدی به همهٔ ابعاد بروید و هنوز هم یک شکاف عظیم هست که باید هر بار از روی آن عبور کنید. برخی قادر خواهند که به سادگی از آن عبور کنند، حتی فکر نمی‌کنند که یک پل آنجاست. (البته) این با پختگی بدست می‌آید... با یک روح و معنویت ِ تکامل یافته بدست می‌آید. و این مکانی‌ست که شما به سوی آن می‌روید... و قصد من از انجامِ همهٔ این برنامه‌ها (حلقه دوازده) اینست که مفهومِ «رفتن به درونِ خود و روحِ خود» را به شما معرفی کنم. عبور از این پل بسیار امکان پذیر است...

شما سوالات بسیاری بر پایهٔ «آنچه (قبلا) به شما گفته‌شده» دارید. من آنها را می‌شنوم. من اعتراضات شما را می‌شنوم!

صدای آنهایی که می‌گویند: «خب کرایون، ما واقعا اجازه عبور از پل را نداریم! می‌دانی ما به اجازه نیاز داریم!»

و یا برخی می‌گویند: «من به قدر کافی خوب نیستم که از آن پل بگذرم، من به این چیز یا آن چیز نیاز دارم تا از پل بگذرم.»

کسانی که بر اساس آنچه دیگران به آنها گفته‌اند، می‌ترسند از پل بگذرند... همه این‌ها، عزیزانم، داستانی کودکانه است که به شما گفته‌اند...

داستان واقعی اینست: «شما با ارزشید. همهٔ شما با ارزش و گرانبهایید و در مقابل خدا بی عیب و نقص و زیبا هستید...شما یک عضو خانواده‌اید. و هنگامی‌که از آن پل عبور می‌کنید مورد استقبال و پذیرش قرار می‌گیرید. و همگی شما می‌توانید از آن پل عبور کنید و سربلند باشید و حتی از خود نباید بپرسید که آیا اجازه دارم یا به اندازهٔ کافی پاک هستم؟ شما در تصویر خدا ساخته شده‌اید.»

بیایید از پل عبور کنیم، مانند هر بار از «شناخته‌ها به سوی ناشناخته‌ها» برویم. و به نظر می‌رسد در وسط این پل یک مه ضخیم باشد. وقتی به آن نزدیک می‌شوید بسیار ضخیم به نظر می‌رسد و وقتی از آن رد می‌شوید می‌فهمید که اصلا ضخیم نیست. قصد و خواستِ شما برای عبور، آن را نازک می‌کند... و آن ناپدید می‌شود...

می‌دانستید که پس از عبور از پل، اگر رو برگردانید و پشت سرتان را نگاه کنید می‌بینید که دیگر مه آنجا نیست؟ اکنون این اولین بار است که این را می‌گویم. این موضوع بایستی سرنخی به شما بدهد درباره اینکه وقتی از موانع ناباوری عبور کنید واقعا و حقیقتا چه چیزی روی می‌دهد. و شما از آن مه چند باری عبور کرده‌اید... هنگامی‌که رو برگردانید و عقب را نگاه کنید، آن مانع آنجا نیست. شما می‌توانید به راحتی به یک بُعدِ پایین‌تر نگاه کنید، اما نگاه به یک بعد بالاتر، کمی کار و تلاش نیاز دارد...

من از تو می‌خواهم با من از پل بگذری... دست مرا بگیر... نزدیک‌تر بیا... بیا با هم به وسط پل برویم... کفش‌هایت را در بیاور. بیا تا بعد صبر نکنیم! بیا همین حالا کفش‌هایت را در بیاور... در بسیاری از فرهنگ‌ها، در آوردنِ کفش‌ها، یک استعارهٔ ساده از احترام است؛ آن یک قانون نیست عزیزانم. «اگر فراموش کرده‌ای کفش‌هایت را درآوری چه اتفاقی برایت روی می‌دهد؟ « این یک انسان خطی است که از آموزشی سخن می‌گوید که باید اینکار را کرد یا آن کار را، یا فلان چیز مشخص تا مورد عشق خدا قرار بگیری!!! و این‌طور نیست عزیزانم... شما شکوهمندید چه با کفش, چه بدون کفش... حالا کفش‌هایت را در می‌آوری؟ هنگامی که کفش‌هایت را درآوری نشانه‌ای ساده از آنست که شما به درون مکانی مقدس، یک «معبد» وارد می‌شوید، حتی قبل از آنکه از مه عبور کرده باشی...

حالا آماده‌ای که با من از مه عبور کنی؟ نمی‌توانم بگویم چند سال است که منتظر مانده‌ام تا به این مکان برسیم. این دلیلی است که کرایون اینجاست تا به آن مکان برویم. که من بتوانم از تو دعوت کنم تا از آن مه رد شوی و شکوهی که متعلق به خودت است را کشف کنی...

دستم را بگیر... نفسی عمیق بکش...

چه می‌بینی؟ و برخی هستند که می‌گویند: «من چیز زیادی نمی‌بینم!» چشمانت را ببند، چشمانت را در این قسمت از برنامه بسته نگهدار و اجازه بده که ذاتِ تو که همه چیز را درباره روح تو می‌داند تو را به درون این تصویرسازی‌ای که نیاز داری هدایت کند. چه می‌بینی؟ من از تو دعوت می‌کنم تا « ابهت» را ببینی. این برای تو چه معنایی دارد؟ آیا امکان دارد که تو به درون روح خود به این طریق وارد شوی؟ و پاسخ اینست: بله! بله! فکر می‌کنید استادان چه کردند؟ چطور آن کارها را انجام دادند؟ آنان اینجا، درون روح خود بودند. هر روحی که روی زمین پای گذاشت، یک انسان بود، همهٔ آنها... مهم نیست که شما فکر می‌کنید آنها چه بودند، (پیامبر، خدا، جادوگر یا هرچیزی که انسان‌ها درموردشان فکر کردند) آن‌ها انسان بودند و روح داشتند و به منظور انجام آن کارهایی که انجام دادند آنان همیشه در این مکان بودند. و حالا شما هم به مکانِ متعلق به خودتان رسیدید. «استادی» اینجاست... شکوهمندی اینجاست...و پذیرش...

آیا می‌توانی آسوده باشی؟ چند نفر اکنون به سوی تو چشم دوخته‌اند؟ اصلا مهم است؟ آگاهی خدا برای تو چگونه است؟ و من به تو خواهم گفت که «دست خدا» همراه با لبخندی بزرگ به سویت دراز شده، با امید به اینکه تو با «خواستِ آزادِ خود» واقعیتِ آن را درک کنی...

به درون معبد خود وارد شو... با من بیا... به نام روی در توجه نکن. به نام روی در توجه نکن... زیرا آن دائما تغییر می‌کند. فقط داخل بیا. از تو می‌خواهم که دوباره آن تئاتر دایره‌ای شکل را ببینی که آنجاست. از تو می‌خواهم که از پله‌ها پایین بروی زیرا صحنهٔ این تئاتر گُود است و مانند استادیوم، صندلی‌ها اطراف آن چیده شده‌اند. چقدر بزرگ است؟ به تو بستگی دارد. چند نفر در صندلی‌ها جا می‌شوند؟ به تو بستگی دارد. از آنها می‌خواهی که چه کاری انجام دهند؟

بیا و روی صندلی بنشین. من از تو می‌خواهم که مدتی روی آن صندلی بنشینی. بیا بنشین. با من بیا. نفسی بکش. باز می‌گویم که نشستن روی صندلی ضروری نیست. این یک استعارهٔ سه بعدی یا چهار بعدی برای توصیف وضعیتی فرابعدیست. صندلی سمبلی از ریلکسیشن و آسودگی به علاوهٔ تشریفاتی سلطنتی به نشانهٔ مورد احترام بودن است. (معمولا) در دنیای چهاربعدی تو، خانواده سلطنتی می‌نشینند و آنان که آنان را گرامی می‌دارند و به آنها احترام می‌گذارند اغلب می‌ایستند و یا حداقل احترام آنان را به زبان می‌آورند و این جایگاهی است که اکنون تو در آن هستی...

تو قرار است مورد احترام و بزرگداشت قرار بگیری... یک بار دیگر... اما این بار، من از تو می‌خواهم که همهٔ باورها و عقایدت را موقتا رها کنی، زیرا تئاتر قرار است تغییر کند. در این تمرین بخصوص بنشین... و از تو می‌خواهم که ببینی صندلی‌های استادیوم شروع به پر شدن می‌کنند. و این بار با کسانی پر می‌شود که تو فکر می‌کنی بخشی از روح تواند. کسانی که با تو روحشان را به اشتراک گذاشته‌اند. من همین چند دقیقه پیش در چنل پیش از مدیتیشن درباره اشتراک گذاری روح گفتم! این عمدی بود [کرایون می‌خندد] آیا این موضوع تو را را جذب کرد؟ چه زمان بندی‌ای... آیا این را می‌فهمی که افراد زیادی قرار است این برنامه بخصوص را ببیننند، چه هم اکنون در پخش زنده، چه بعدا... بنابراین من برای تویی که این برنامه را بعدا در بازپخش می‌بینی یا می‌شنوی (یا می‌خوانی) و کسانی که بصورت زنده این برنامه را می‌بینند می‌گویم که روحِ شما با افراد زیادی به اشتراک گذاشته شده است و آنان هم اکنون در این استادیوم با شما هستند.

من می‌خواهم که دیوارهای این استادیوم، این تئاتر، هم اکنون ناپدید شوند و می‌خواهم این معبد را در فضا شناور کنید. پس همهٔ کسانی‌که اطراف تو نشسته‌اند اکنون می‌توانند ستاره‌ها را زیر تو، بالای سر تو، کنار تو ببینند. حس فوق العاده ای دارد. دیگر تئاتری نیست. این همان‌جاییست که تو به آن تعلق داری. این همان جاییست که از آن شروع کردی. این همان جاییست که (بعد از مرگ) تا شروع ماجراجویی بَعدیت به آنجا خواهی رفت و آنان که همراه تواند، خانوادهٔ تو هستند. آنان که با تو زندگی کردند، زندگی پس از زندگی... دوستان و خانواده...همه با هم در این مکان هستند. این یکی ویژه است. من از تو می‌خواهم که نگاه کنی آنان چه می‌کنند... زیرا آنان شروع به شستن پاهای همدیگر کرده‌اند. آیا این نماد و نشانه را می‌فهمی؟ برخی از آنها به روی استیج می‌آیند تا پاهای تو را بشویند. به همین دلیل تو کفش‌هایت را درآورده بودی. به همین دلیل کفش‌هایت را در آورده بودی...

هیچ شروع و پایانی وجود ندارد. تو پذیرفته شده‌ای و دلیلی ندارد که این بیماری را داشته باشی یا نگرانی‌هایی که داری را داشته باشی؛ زیرا همه این بیماری‌ها و نگرانی‌ها بسیار ناچیز هستند عزیزانم... این‌ها همه به آن نقطهٔ کوچک آبی که زمین نامیده می‌شود تعلق دارند (اشاره به اندازه زمین نسبت به عظمت جهان) تو ابدی هستی... از این «ابدیت» و «درکِ این کسی که هستی» استفاده کن و به آن چیزهایی که مناسبِ شکوه تو نیستند دستور بده بدنت را ترک کنند. در همین حین که آنها پاهای همدیگر و پاهای شما را می‌شویند زمان اینست که به بیولوژی و جسمی که در این زندگیت داری دستورات و جملات تاییدی را بگویی... درباره این بگو که چقدر خالص است. به آگاهی و ناخودآگاهت بگو که چقدر پاک و خالص است. پس وقتی به آن مکانی که به آن خانه یا واقعیتِ موقت چهاربعدی در زمین که از آن آمدی بازگشتی، می‌فهمی که چقدر این تجربه واقعی بود. مجازی یا خیالی نبود. این واقعیت واقعیست. و آن واقعیتِ تو روی زمین، در آن صندلی که در چهار بعدی روی آن نشسته‌ای موقتی و متغیر است. پس چرا از آن لذت نبری و آن چیزهایی که برای شکوهِ تو نامناسب است را دور نریزی؟!

اینجا بمان... با من بمان... بگذار کنارت بنشینم. بیا در حین اینکه پاهایت شسته می‌شوند زمانی خوش با هم داشته باشیم... بگذار تا من هم پاهایت را حداقل یکبار بشویم. ببین و بدان که « چه کسی هستی!» و خدا تو را چگونه می‌بیند... بمان...

و این‌چنین است.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

مدیتیشن۱۲۶

پیش‌مدیتیشن۱۲۴

پیش‌مدیتیشن۱۲۶