مدیتیشن۹
2020.11.04
درود عزیزانم، کرایون هستم از خدمات مغناطیسی
برای کاری که میخواهم انجام دهم
نزدیکتر بیایید عزیزان...
اینها جلساتی خاص هستند. این جلسات
به نحوی تنظیم شدهاند که شما بدانید از یک جلسه به جلسه بعدی چه چیزی را از دست
دادهاید. شاید یک نوع گردهمایی است، جمع شدن با همدیگر در یک گروه. حتی آنهایی
که شاید هزاران کیلومتر از هم دور هستند. بین تمام آنهایی که نگاه میکنند و میشنوند
یک انسجام ارتعاشی ایجاد میشود که آگاهی تکتک آنها را با هم جمع میکند.
ما هنوز برنامههای (جلسات) زیادی را
انجام ندادهایم و بااینحال افرادی هستند که شروع به درک موضوع اینها کردهاند.
آنها شروع به درک واقعیت این حقیقت کردهاند که شاید، شاید چیزی بیشتر از آنچه آنها
واقعیت مینامند، از آنچه فکر میکردند، وجود داشته باشد.
ما از همان ابتدا به شما گفتیم که
ابعاد زیادی وجود دارند، و شما در ابعاد کمی زندگی میکنید و آن را همهچیز مینامید.
این واقعیت سهبعدی یا چهاربعدی، یا هرچه که آن را بنامید، تمام چیزی است که شما
دارید. افرادی هستند که چنان به این واقعیت چسبیدهاند که میگویند: «نمیتوانم از
آن بیرون بروم و تمام چیزهایی که تو میگویی که فراتر از آنچه بتوانم لمس کنم و
ببینم هستند، مزخرف است.»
و بعد علم را داریم و دانشمند را که
میگوید: «خب ببخشید! ولی واقعیت ابعاد چندگانه دارد، شاید تا ۲۷ بُعد»؛ اما این
چیزی است که شما تاکنون کشف کردهاید، خیلی بیشتر از آن است. و شما بهعنوان یک
وجود انسانی در حال زندگی در تمام آنها هستید؛ فقط اینکه حالا با یک واقعیت
چهاربعدی آشنا هستید. و این آشنا بودن شما، تبدیل به سیستم باوری شما میشود.
شما فکر میکنید چیزی که تاکنون
ندیدهاید، وجود ندارد. و اینجاست که حلقه دوازده وارد میشود. این یک تمرین
تکراری برای این است که شما از آن مانع عبور کنید، مانع بین آنچه شما درک میکنید
و میدانید، و آنچه هنوز واقعی است و میتوانید آن را تجربه کنید، اما نمیدانید که
میتوانید تجربهاش کنید.
چیزی که موضوع را سختتر میکند این
است که چیزهای چندبعدی آنچنانکه شما فکر میکنید عمل نمیکنند. آنها همیشه در
حال تغییر و حرکت هستند. و حتی اگر شما باور کنید که میتوانید مانند چیزی که ما
همین حالا هستیم آنجا بروید و باشید، آنها تغییر میکنند، حرکت میکنند، و شما به
این هم عادت ندارید.
تغییر سخت است. برای همه انسانها
سخت است. بعضی میگویند: «خوب من نمیترسم، بیاورش!» موضوع، ترس نیست عزیزانم،
راحت بودن با آن است. و بعضی دیگر نیز میگویند: «آیا امن است؟ از کجا بدانم
که آنجا مشکلی پیش نمیآید؟ شاید آنجا گیر کنم و نتوانم برگردم. آیا آن بر ذهن من
تأثیر میگذارد؟» و تمام این سؤالها به من نشان میدهد که شما موضوع را درک نکردهاید.
مگر میشود وارد شدن به آگاهی
خودت ترسناک باشد؟ مگر میشود وقتی تو آرامش و لذت و عشق را یافتی، آسیب
ببینی؟ اگر در را باز کنی و ببینی که تمام دوستانت در اتاق هستند و میگویند
«تولدت مبارک!»، آیا صرفاً برای اینکه این غیرمعمول است و قبلاً برای تو اتفاق
نیفتاده در را میبندی و برمیگردی؟ این چیزی است که ما در موردش صحبت میکنیم. تو
در را باز میکنی، و البته آنجا دوستانت نیستند که تولدت مبارک میگویند، بلکه تو
بقیه خودت را ملاقات میکنی، و درست مانند همان است، جشن این که تو تا اینجا آمدهای...
هر دفعه که ما این سفر، این حلقه
دوازده را، آغاز میکنیم، من به شما میگویم که شما به درون آنچه من سوپ آگاهی
مینامم سفر میکنید، به منطقه چندبعدی از روح خودتان...
روح شما واقعی است، میدانید که هست.
خیلیها هستند که به شما میگویند: «روح شما هرگز نمیرود و همیشه در جایی است.
روح شما چیزی نیست که مرگ را تجربه کند، بلکه همیشه آنجاست و فقط بهجای دیگری میرود».
تمام نظامهای باوری شما این را میگویند. پس چرا از ملاقات کردن این روحی که
جاودانه است و نام شما را بر خودش دارد میترسید؟
شما با این روح به مکانهای زیادی
سفر میکنید. این روح دفعات زیادی در این سیاره بوده و همچنان خواهد بود، بارها.
اما واقعیت شما میگوید: «خب من مطمئن نیستم!» (خنده) اما شما مطمئنید که آن به
بودن ادامه میدهد، پس چرا مطمئن نیستید که آن همین حالا هم واقعی است؟ بعضی میگویند
که تو نمیتوانی به آن برسی، نباید نزدیک آن باشی، آن غیرقابل دسترسی است و تعلق
به خدا دارد. اما عزیزانم، آن متعلق به شماست، چون آن آفرینش خداست. شما مخلوق
خدا هستید. شما با آن آفریننده پیوسته هستید. شما حتی این را نیز درک نکردهاید.
میگویید که جدا از آفریننده هستید، اما نیستید، و هرگز نبودهاید. شما که در
تصویر آفریننده خلق شدهاید، جوهره آفریننده را در درون خودتان دارید. اگر بتوانید
وارد آنچه روح شما است بشوید، فقط برای یکلحظه، این را خواهید دید، خواهید دید...
عزیزانم، خیلیها هستند که تا آن لبه
میآیند، آن لبه که مه آلود است و آنچه برای شما واقعی است را از آنچه فرا واقعی
است جدا میکند. البته این (دومی) هنوز واقعی است، فقط فراتر از آنچه است که شما
انتظار دارید. و آنهایی که به آنجا رفتهاند، توانستهاند خودشان را درمان کنند.
کسانی هستند که خودشان آنجا رفتهاند، افرادی هم تصادفی آنجا رفتهاند، و افرادی
با تجربه نزدیک به مرگ آنجا رفتهاند؛ و همه آنها درحالیکه تغییر کرده
بودند بازگشتند، همه آنها. بعضی از آنها درمان فوری را گرفتند، و بعضی
دیگر آگاهی و بیداری را. چیزهای زیادی که آنها حتی نمیتوانند توضیحشان دهند. و
خیلیها دوست نداشتند برگردند. البته همیشه برمیگردند، اما بعدش بعضیهایشان
متوجه میشوند که هر زمانی که بخواهند میتوانند وارد آن شوند، و (سکوتی کوتاه)
بعضی از آنها واقعیت خودشان را تغییر دادند.
بهبیاندیگر، آنها متوجه شدند که
هر زمانی که بخواهند میتوانند از میان این مه عبور کنند؛ این که میتوانند واقعاً
میان این دو دنیا بایستند. بعضی از آنها هم عزیزانم، (سکوت کوتاه) حتی آن مه را
پاک کردند و از بین بردند.
تمام اساتیدی که بر این سیاره قدم
زدند، همزمان در ابعاد زیادی زندگی کرده، نفس کشیده، کار کرده و وجود داشتند. و
این همان چیزی است که شما در آنها دیدید، همان چیزی که شما را آنقدر جذب آنها
کرد. آنها بسیار دلسوز بودند، میتوانستند برای شما پیامها را بفرستند. افرادی
از راههای دوری از آنها پیروی میکردند، از راههای دوری با آنها ارتباط میگرفتند.
چون آگاهی آنها چندبعدی بود، و شما میتوانستید آن دلسوزی و عشق را حس کنید.
با من بیایید عزیزانم. از آن پلی که
همیشه میگذریم، عبور میکنیم. این پلی است که شما میسازید. پلی بین ناشناخته و
ناشناخته. قبلاً میگفتم که این پل بین شناخته و ناشناخته است، اما اکنون گفتم که
از ناشناخته به ناشناخته است، زیرا بعضی از شما شروع به این کردهاید که جایی که
اکنون هستید را زیر سؤال ببرید. شما دارید درباره خودتان به ادراکات خیلی بیشتری
میرسید. میگویید: «شاید هم این مکان چهاربعدی واقعاً یک جای ناشناخته باشد!» چون
میبینید که خیلی چیزها اینجا هستند که شما هنوز نتوانستهاید کشف کنید، حتی در
همین چهاربعدی...
وسعت آن خدای درون شما، حتی در
چهاربعدی، آن زیبایی و دلسوزی که شما میتوانید حتی در همین چهاربعدی داشته باشید،
برای خیلیها ناشناخته است.
این پل، قرار است تصور و پندارِ شما
باشد، مسیری از آنچه شما واقعی بودنش را باور دارید به چیزی که هنوز واقعی بودنش
را تجربه نکردهاید. این پلی که از آن عبور میکنید، به سمت قسمتی از تو میرود که
تو به دیدنش عادت نکردهای. بخشی از شما که بعضی از شما نمیدانستید آنجاست.
به چند نفر از شما گفتهشده که نمیتوانید آنجا بروید؟ به چند نفر از شما گفتهشده
که فقط افراد کمی میتوانند آنجا بروند؟ اینکه آنجا فقط برای فرشتگان است؟
چیزی را به شما می گویم: تو در حقیقت یک فرشتهای، تو یک مخلوق چندبعدی از
سوی آفریننده این عالم هستی... این چیزی است که تو هستی. نمیشود فرشتهتر از این
بود.
با من بیایید، نزدیکتر بیایید،
نزدیکتر بیایید، میخواهیم از آن پل عبور کنیم. هرچه که رنگ آن پل باشد مهم نیست،
به هر اندازه که باشد مهم نیست، شما به وسط پل میروید، بهجایی که یک مه وجود
دارد. لحظهای با من بایستید و آن مه را ببینید. در این تصویرسازی، در چشم
ذهن خودتان. چون آنچه در ادامه میخواهم به شما بگویم این است: دارم تو را
به بُعد دیگری از خودت میبرم، نه به یک مکان دیگری عزیزانم. آن، بخشی از تو است.
تو در بعدهای زیادی که خودت هستی
زندگی میکنی. این چیزی است که دارم به تو می گویم. اینکه تو آن گریم فیزیکیِ خودت
(صورت فیزیکی) هستی، تو آن ساختار سلولی چندبعدیای که داری، هستی؛ شما برای انجام
این کار ساختهشدهاید؛ اما تاکنون باور نمیکردید که میتوانید.
در آن مه بایست و فقط برای یکلحظه
به آن نگاه کن. در آن سمت دیگر مه، یک توی دیگر است؛ آن تویی که به شما گفتهشده
اصلاً وجود ندارد، یا گفتهشده که نمیتوانی آن را لمس کنید. و حالا قرار است آن
را لمس کنید و شایستگی آن را هم دارید.
نزدیکتر بیایید. کفشهای خود را در
بیاورید، کفشهای خود را در بیاورید. در این تصور کفشهای خود را در بیاورید.
درآوردن کفش نشانه تقدس است. چون تو میخواهی چیزی را ملاقات کنی که خودت هستی،
چیزی که بخش چندبعدی خودت است، بخش صعود کرده و به اشراق رسیده تو. بخشی که
تو بهخوبی میشناسی و همیشه آنجا بوده، اما واقعاً نمیتوانستی آن را لمس کنی.
همان بخشی که تو دربارهاش خواب میبینی، وقتی خواب پرواز کردن را میبینی...
همین حالا با من از میان
مه بیایید، بیایید آنجا...
نفسی بکشید. آیا این یک تصور است یا
واقعی است؟ شما کجا هستید؟ آیا این یک تصور است یا واقعی؟ چه چیزی واقعی است؟
صرفاً چیزی که شما به آن عادت کردهاید، یا اینکه میتوانید خودتان را به چیزی
بسیار بسیار وسیعتر از آنچه هرگز فکرش را میکردید گسترش دهید. عزیزانم، فیزیک
شما حیرتآور است. آن، در واقعیتی که شما بتوانید آن را لمس و حس کنید گیر
نکرده، بلکه بسیار فراتر از آن میرود. آیا این موسیقی را میشنوید؟
شما در مکانی هستید که
همیشه تغییر میکند. همراه با آگاهی شما تغییر میکند و به زیباترین چیزی که
بتوانید فکر کنید، تبدیل به آن میشود. این شما هستید، در واقعیتی که میدانستید
میتوانید خلقش کنید...
چه حسی دارید؟
بعضی از شما میگویید که نسیم زیبای
اقیانوس را حس میکنم، اما آنجا اقیانوسی وجود ندارد. بگذارید بگویم آن
چیست. آن، جوهره است، نسیمِ صلح و آرامشی که بهصورت تو میخورد و به تو میگوید
که دستت را جلو بیاور و آن چیزی که توی ابدی و جاودانی است را حس کن. روح
بدون زمان است، نه شروعی دارد و نه پایانی. این چیزی است که تو هستی.
تو همین حالا بر آنچه بخش جاودانی و
ابدی تو است گام گذاشتهای. خردمندانهتر از هر آنچه است که شما هرگز بتوانید وقتیکه
در آن جعبه چهاربعدی هستید تصور کنید.
چرا شما اینجا هستید؟ بخشی از ذهن
شما هنوز زیر سؤال میبرد و میگوید: «من که روی یک صندلی در چهاربعدی نشستهام،
پس چگونه میتوانم آنجا هم باشم؟» به رویکرد پایه و ابتدایی چندبعدی خوشآمدید. از
شما میخواهم که شروع به حس کردن این کنید. شما میدانید که در ادامه چیست. ما
قرار است از میان دری بگذریم؛ درِ معبدی که آنجاست. آن معبد تو هستی، و به هر شکلی
که تو بخواهی است. و نامی که بر روی آن در است، متفاوت با قبل است؛ آن نام
مرتب تغییر میکند. میپرسید: «موضوع چیست کرایون؟» در ادامه به شما خواهد گفت.
آیا مقدس بودن جایی که در آن هستید
را حس میکنید؟ آیا این موسیقی را میشنوید؟ و شما میگویید: «البته که این موسیقی
را میشنوم.» نه، نه، آن موسیقی نه. من درباره آن موسیقیِ دیگر حرف میزنم. درباره
موسیقی روح شما حرف میزنم که همیشه نواخته میشود، همیشه... این موسیقیِ عشق،
دلسوزی و همدلی، برای تو، از منبع آفرینش. سرچشمه آفرینش، روح تو را بهخوبی میشناسد،
چیزی که تو تازه در حال کشف کردن آن هستی...
وارد این معبد شو و آن صحنه تئاتر را
ببین. آن صحنه همانجاست، همانطور که همیشه هست. از شما میخواهم که از پلهها
پایین رفته و وارد این آمفی تئاتر که در حال پایین رفتن است بشوید. از
پلهها پایین رفته و بر روی صحنه بروید، همانطور که همیشه در این جلسات میروید.
یک صندلی بر روی آن صحنه است. هیچکسی بر روی صندلی تماشاگران ننشسته است، هنوز
نه.
بیایید تمرینی انجام دهیم. ما این
کار را قبلاً انجام دادهایم، بیایید یک بار دیگر انجام دهیم، بیایید مدتی را بر
روی آن صندلی بنشینیم. از شما میخواهم که بر روی آن صندلی بنشینید، هر چه که هست،
چه یک صندلی تاشو باشد و چه سریر پادشاهی. هر آنچه است که شما میگویید باید باشد.
اما حالا بر روی آن صندلی نشستهاید، چون از شما میخواهم که همنوایی (رزونانس) را
تمرین کنید. و رزونانسی که شما قرار است تمرین کنید این است که از شما میخواهم
آنجا بنشینید و دوباره درک کنید. این چیزی است که قبلاً با شما انجام دادهایم.
تماشاگران شروع به وارد شدن میکنند،
این را هر سلول بدن شما حس میکند. تریلیونها سلول. (سلولهای بدن شما به عنوان
تماشاگران حضور مییابند.) شما میگویید که این تئاتر آنقدرها بزرگ نیست. شاید
باشد، فقط اینکه شما بهخوبی نگاه نکردهاید.
سلولهای بدن شما در حال شنیدن
هستند، چه میخواهید بگویید؟ آیا دوست دارید برای آنها آوازی بخوانید؟
این همان چیزی است که من میخواهم
شما درک کنید. آگاهی شما میتواند آواز عشق را برای تکتک سلولهای بدن شما
بخواند. آیا این را درک میکنید که سلولهای بدن شما هرگز حرف زدن شما با آنها را
نشنیدهاند؟ آنها هرگز آواز خواندن شما را نشنیدهاند.
رئیس تمام آنها شما هستید، و
باز آنها هرگز شما را تجربه نکردهاند. شما در آن واقعیت بامزه چهاربعدی بودهاید،
جایی که نمیتوانید با هیچکدام از آنها صحبت کنید. و حالا شما بر روی آن صندلی
نشستهاید، حالا آنها در حال گوش کردن هستند. برای آنها چه آوازی میخوانید؟ چه
آوازی؟ آیا آواز همنوایی و صلح و آرامش و سلامتی در تکتک سلولها را میخوانید؟
آیا آوازی را میخوانید که یک بیماری تحمل شنیدن آن را نداشته باشد و بدن شما را
ترک کند؟ چون وقتی تو آن استادیومی که آنجا داری را با آن میزان عشق و آن میزان
دلسوزی و همدلی برای چیزی که خودت هستی مملو میکنی، همه آنها توجه خواهند کرد.
و اینگونه وقتی تو به آن واقعیت
چهاربعدی برمیگردی، متفاوت خواهی بود. از تو میخواهم بر روی آن صندلی بمانی و
ادامه دهی. در ذهن خودت آن آواز را بخوان. بعد تمام آنها خواهند آمد و با تو آواز
خواهند خواند. آن آواز را زمزمه کن، و تمام آنها هم با تو زمزمه خواهند کرد.
همنواییای (رزونانسی) ایجاد کن که تمام شما همان آهنگ را بخوانید. آنوقت تو در
یکپارچگی هستی.
این همان تصویرسازی است. میتوانی
این را هر زمانی که بخواهی انجام دهی. آیا این واقعی است یا نه؟ خب نفسی بکش...
همین حالا همنواییای بین تو و سلولهای
تو است، طوری که تو میتوانی سلامتی خودت را کنترل کنی، درد و اندوه را از بین
ببری، از ترس و دلواپسی آزاد شوی. هیچکدام از سلولهای شما آن (بیماری) را نمیخواهند.
ذات شما از خوشحالی بالا و پایین میپرد؛ و از اینکه کشف کردهای که میتوانی آواز
همنوایی را بخوانی و کاری کنی که تمام سلولهایت با تو آواز بخوانند، به تو تبریک
میگوید...
این یک آواز زیباست عزیزانم. آواز
شماست. همان آواز روح است...
همینجا بمان... فقط بمان، فقط بمان.
نزدیکتر بیا و بمان...
نظرات
ارسال یک نظر